برای من به عنوان یک خواننده‌ی عادی، رمان آمریکا بسیار بی سر و ته بود. صرف نظر از ناتمام ماندن کتاب، وقایع به صورت بسیار تصادفی و کم معنا پشت سر هم ردیف می‌شدند. مثلا کارل چون چترش را گم کرده بود به کشتی برمی‌گردد. چون در کشتی گم شده بود وارد یک اتاق می‌شود. چون درآن اتاق آتش اندازی بود که به او ظلم شده بود به اتاق ناخدا می‌رود و بعد می‌بیند که دایی‌اش در اتاق ناخدا منتظر اوست! یعنی اگر چترش را گم نکرده بود هرگز دایی‌اش را نمی‌دید. و دایی‌اش که می‌دانست او در کشتی است، به جای آن که با توجه به لیست مسافران به دنبال او به اتاقش بیاید، ترجیح داده بود برود به اتاق ناخدا!
یا مثلا وقتی با دو نفر کارگر ولگرد دوست شده بود، کارگران عکس خانوادگی او را دزدیدند و این باعث دعوایشان شد. چرا؟ معلوم نشد چرا. یا وقتی به هتلی شلوغ رفت خانم سرآشپز که برای اولین بار او را می‌دید او را بی دلیل تحویل گرفت و با خود به خانه‌اش برد. چرا؟ یا یکی از آسانسورچی ها او را دوباره به کارگران ولگرد معرفی کرد، بدون دلیل موجهی و بی‌آنکه بعدها خبری از آن آسانسورچی و رابطه‌اش با کارگران شود. کارگرانی که برای گدایی به خانه‌ای رفته بودند و بعد با صاحب خانه که یک زن بود ازدواج کرده بودند! همینقدر بی‌دلیل…
توصیفات از آمریکا هم بسیار کلی بود. مثلا کارل در حالیکه دو ماه در نیویورک بود، جز خیابان پشت پنجره تقریبا هیچ کجا را ندید. من خواندن کتاب آمریکا نوشته‌ی بودریار را بیشتر از کتاب آمریکا نوشته‌ی کافکا توصیه می‌کنم.