رمان کافه پیانو کتابی از فرهاد جعفری می باشد که سوی انتشارت چشمه منتشر شده است.
این رمان اولین بار در سال ۸۶ منتشر شد و تا تابستان ۸۸ به چاپ ۲۵ رسید.
داستان با بیان عقاید نویسنده درباره لباس و کفش خوب و تاثیر آن بر انجام کار بزرگ آغاز میشود. نویسنده شخصیت اصلی است و داستان برشی از زندگی او و دخترش گل گیسوست.
رمان کافه پیانو از آن دست کتابهایی است که اگر کسی گفت کتاب ایرانی که ارزش خواندن ندارد، میتوانی یک نسخه از آن را بگذاری جلویش و بگویی بعد از خواندن این کتاب نظر بدهید.
رمان کافه پیانو
داستان کافه پیانو به صورت اول شخص روایت میشود. در این رمان بیشتر شخصیت ها واقعی هستند، مانند راوی که خود نویسنده میباشد، گلگیسو دختر نویسنده و همایون دوست نویسنده. و همچنین بیشتر اتفاقاتی که در کتاب میافتد منشا حقیقی دارند.
هر فصل رمان کافه پیانو شامل اتفاقاتی است که در یک فاصله زمانی کوتاه مثلا یک روزه اتفاق می افتد.
راوی داستان مردی می باشد که در شغل قبلی خود شکست خورده است و اکنون در پی اختلافاتی با همسرش، جدا از او زندگی می کند.
او کافه ای به نام کافه پیانو زده تا از طریق درآمد کافه، مهریه همسرش را تهیه نماید.
هر فصل از رمان کافه پیانو ماجرایی مربوط به یکی از مشتریان کافه یا گوشه ای از زندگی راوی را روایت می کند.
درباره کتاب
کتاب قشنگیه و در کل متفاوت.
با خوندنش حسِ خوبی به آدم دست میده. صحبت ها و برداشتِ صاحب کافه از هرچیزی، کلی جالب و لذت بخشه. لحنِ راویِ داستان به گونه ای طنزآلود و معترض بیان شده که با درونمایه ی داستان همخوانی داره.
داستان روندِ آرومی رو طی میکنه. حقایق جالبی در کتاب بازگو میشه که میشه حسابی روشون فکر کرد.
در کل بخوام بگم واسه من یه پناهگاهِ امنِ ذهنی بود که باعث شد نگاهم به یک سری چیزها تغییر کنه.
اینکه زندگی اگه که بالا و پایین هم داره، بازهم چیزهایی هست که بشه باهاش خوش بود و آرامش داشت. حداقل یک بار خوندنش برای همه توصیه میشه.
قسمت هایی از رمان
همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر کجای دیگر، می روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلوی کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پز قشنگ و و موقعیت معرکه ایست برای باز کردن سر بحث و گفت و با یک زن.
ازم پرسید: بابایی ما پولداریم؟
گفتم: نه ما طبقه متوسط رو به پایینیم.
پرسید: یعنی چی؟
گفتم: یعنی نه آنقدر داریم که ندونیم باهاش چی کار کنیم نه اون قدر ندار و بدبخت بیچاره ایم که ندونیم چه خاکی بریزیم سرمون.
آن وقت بهش گفتم: متوسط بودن حال به هم زنه گل گیسو. تا می تونی ازش فرار کن. پشت سرت جاش بذار … نذار بهت برسه.
بهش گفتم: زندگی ما زندگی جالبی یه هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب. دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی یه جور غم انگیز، خنده داره یا شایدم یک جوره خنده دار، غم انگیز باشه.
نظر شما در مورد این رمان چیست؟
این مطلب با همکاری الهام یوسفی نوشته شده است.