شما که غریبه نیستید زندگینامه خودنوشت – اتوبیوگرافی – هوشنگ مرادی کرمانی، نویسنده کتاب قصههای مجید است که با قلمی ساده و روان نوشته شده و خواننده را با خود به دوران کودکی و نوجوانی ایشان میبرد. سریال قصههای مجید برای دهههای شصت و هفتاد یادآور خاطرات فوقالعادهای است که مرور آن لبخند بر لب میآورد.
هوشنگ مرادی کرمانی نویسندهای است که با داستانهایش خاطرات زیبایی را برای چند نسل ساخته است. نویسنده شیرینزبان و خوشقلمی که ما، حالا که به قله موفقیت رسیده است، او را میبینیم ولی او برای نشان دادن روزهای تلخ و شیرینی که از سرگذرانده است، حرف دارد و نکته قابل توجه این که، او آنقدر ما را به خودش نزدیک و صمیمی میبیند که با عنوانی گرم و مهرآمیز دعوتمان میکند به شنیدن رازهای زندگیاش: شما که غریبه نیستید!
این کتاب شرح خاطرات دوران کودکی پرماجرا اما جالب، خواندنی و پز از احساسات هوشنگ مرادی کرمانی است. خاطرات کودکی که گاه شیطنت و بازیگوشیاش خواننده را به خنده وا میدارد و گاهی هم مظلومیت و تنهاییاش، چشمهای مخاطب را خیس میکند اما در آخر، احساس لطافت و صمیمیت کتاب است که شما را دربرمیگیرد و از خواندن آن احساس رضایت میکنید.
در ابتدای کتاب، چنین آمده است:
«این کتاب بی هیچ تحقیق و یادداشتی، فقط از حافظه برآمده است. هدیه میشود به؛ آنان که در این سفر همپای من بودند و هستند و به آنان که تأثیر میپذیرند!»
هوشنگ مرادی کرمانی سال ۱۳۲۳ در روستایی از توابع کرمان به دنیا آمد. وی دارنده مدرک لیسانس نرجمه زبان انگلیسی است و در سال ۴۰ شمسی فعالیت هنری خود را با رادیو کرمان شروع کرد و سپس در تهران به این فعالیتش ادامه داد و بعدها به موفقیت رسید. از جمله آثار وی که بیشتر برای ما آشنا هستند میتوان به این موارد اشاره کرد: قصههای مجید، بچههای قالیباف خانه، نخل، خمره، مشت بر پوست، تنور، لبخند انار، مهمان مامان، نمایش نامه کبوتر توی کوزه، مربای شیرین، مثل ماه شب چهارده، نه ترونه خشک.
[ » معرفی و نقد کتاب: رویای تبت – رمان ایرانی ]
شما که غریبه نیستید
اسمش هوشنگ بود اما بچهها او را «هوشو» صدا میکردند. خانهشان در یکی از روستاهای کرمان بود. به درستی به خاطر ندارد که مادرش را دیده باشد. هفت هشت بهار بیشتر در کوچهها ندویده بود که پدر گمشدهاش را پیدا کرد. پدری که دیگر نای پدری کردن برایش نداشت. با این حال سالها نگاهش داشت تا ببیند که پدری هم دارد. تقدیر میخواست تا بچه مردم بشود. بیشتر زیرپروبال عمو، دایی و دیگران جای گرفت.
کودک، عجیب تنها شده بود اما این را خودش نمیدانست. شاید هم نمیخواست بداند. ارث و میراث دندانگیری که عایدش نشده بود. دست بر قضا زور بازوی زیادی نیز دربازوهایش مخفی نبود. از بخت بدش، فامیلهای پولدار و یا مهمی نیز در اطراف نمیدید. در بازگویی خاطرات دوران کودکی، از اولین روز درس خاطره خوشی ندارد. «از مدرسه و درس و کلاس خوشم نمیآید. گریزانم. دلم میخواهد چوپان بشوم.» به مدرسهای وارد میشود که بیشتر به یک خرابه میماند و حتی خرابتر از خانه خودشان بود.
حیاط مدرسه حیاط نیست. بیابانی است پر از چاله وچوله و خار و سنگ. یک طرف مدرسه دیوار ندارد و یک طرف هم چینهای گلی که دیوار باغ ماشاء الله است.
اما اسم کتاب آنقدر زیبا انتخاب شده که خواننده از همان ابتدا صداقت، سادگی و صمیمیت راوی را احساس میکند. نویسنده بارها در برنامهها و مصاحبههای مختلف بخشهایی از زندگی پرپیچوخم خود را تعریف کرده است. پدربزرگ و مادربزرگ پدریاش او را بزرگ میکنند. پدرش هم دچار بیماری اعصاب و روان شده و بودن و نبودنش همیشه برایش دردسرساز میشد.
اما اینها کلیات هستند، ما با دانستن جزئیات زندگی شخصی میتوانیم بیشتر او را بفهمیم و با او احساس نزدیکی کنیم. او دو عمو داشته که حمایتگرش بودند. یکی از عموهایش معلم بوده و اسم او را از شاهنامه برایش انتخاب میکند. هوشنگ یعنی باهوش و زرنگ. اسم اصیل ایرانی که مورد تمسخر مردم روستا بوده است. نویسنده بدون خودسانسوری از خرافات، بیسوادی و حتی گاهی بیمهری همشهریها و نزدیکانش نیز صحبت میگوید.
مردم اطراف او، از نزدیک و دوست گرفته تا آشنای خودش، همیشه به او لقب بدیمن را میدادند. آنقدر این حس منفی و شوم بودن را به او نسبت داده بودند که وقتی بزرگتر شده بود. او که در کرمان درس میخواند برای سفری به سیرچ – زادگاهش – برمیگردد و میفهمد عمهاش مرده، جمله عجیبی میگوید. او زیرلب میگویم: «من که سیرچ نبودم. چرا عمه مرد؟!» یعنی او آنقدر به شوم بودن خودش باور داشت که در نبودش، قابل هضم نبود که چطور ممکن است عمهاش از دنیا رفته باشد. جایی دیگر از کتاب میخوانیم وقتی به او میگفتند: «پیشونیت سیاهه» به جلوی آینه میرفت و:
پیشانیام را نگاه میکنم. بهش دست میکشم: «با پیشونی دیگرون فرقی نمیکنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.
هوشنگ مرادی کرمانی یتیمی بود که عشقش به کلمات و کتابها او را نجات داد و بعد کلمات خود او کودکان بسیاری را تحت تاثیر قرار داد. شاید نقطه عطف زندگی او نیز داشتن معلمی بود که به او میگفت: مثل جمالزاده مینویسی و مدام او را تشویق میکرد.
روایتهای ریز و درشت کتاب شما که غریبه نیستید ممکن است گوشهای از کودکی همه ما باشد. این کتاب با فرهنگ و سبک زندگی مردم کرمان عجین شده و درگیر شدن خواننده با آداب و رسوم خاص مردم در روایت داستانها این کتاب را خواندنیتر میکند. ضمن اینکه کودکی ما در دهه شصت و هفتاد نیز شبیه به خود نویسنده بود و همین باعث نزدیکی هرچه بیشتر میشود.
کودکی ما نیز معمولی بود. ما هم گاهی کتک خوردهایم ، استرس کشیده و تحقیر شدهایم ، تفریحاتمان گشتن در طبیعت بود و اسباببازیای اگر داشتیم غیر برقی بود. شاید همه ما در برابر این گذشته صادق نباشیم و بخواهیم تحریفش کنیم اما هوشنگ مرادی کرمانی صادقانه از رنجها و سادگیهای دوران کودکی خود میگوید که باعث میشود ما او را بفهمیم، درکش کنیم و برای همین دوستش داشته باشیم!
[ » معرفی و نقد کتاب: شوهر آهو خانم – رمان ایرانی ]
جملاتی از متن کتاب
نمیدانم، یادم نیست چند سال دارم. صبح عید است. بچههای مدرسه آمدهاند به عید دیدنی پیش عمو. عمو قاسم، معلم است. جوان خوشلباس و خوشقدوبالایی است. کت و شلوار میپوشد. توی روستا چند نفری هستند که کت و شلوار میپوشند. «کت و شلوار فرنگی». کت و شلواری که رنگ کت با شلوار یکی است و شلوار را با کمربند میبندند؛ لیفهای نیست. عمو، معلم مدرسهی روستاست. من هنوز به مدرسه نمیروم.
آغبابا آه در بساط ندارد. گاهی عموقاسم بهاش پول میدهد که به جاییاش نمیرسد. آغبابا سوار الاغ میشود و مرا جلویش مینشاند. میرویم بالای آبادی پیش یکی از اربابهای ده. با او حرف میزند و بابت نمیدانم چی، کیسهای گندم میگیرد. میگذاریم پشت الاغ و میآوریم.
مش ربابه پیش دعانویسی میرود که گوشه میدان بساط دارد. دو تا دعا میگیرد، یکی برای پدرم که حالش بهتر شود و یکی هم برای من که به هر چیزی پیله میکنم، هر کاغذ پارهای که کنار کوچه و خیابان است، برمیدارم و میخوانم. می خواهد این چیزها از کلهام بپرد تا مثل پدرم نشوم. عقیده دارد هرکس سر و کارش با کتاب بیفتد یا دیوانه میشود و یا از دین خارج میشود.
اسم مرا هوشنگ گذاشته بود. از تو شاهنامه پیدا کرده بود. که با لهجه محلی «هوشو» صدایم میکردند. یعنی «هوشنگ کوچولو». هرکس ایراد میگرفت و میگفت هوشنگ یعنی چه؟ عمو میگفت: یعنی باهوش، تیزهوش، فارسی خالصه. آغ بابا میخندید و میگفت: «تیزش» رو قبول داریم ولی «هوشش» را نه.
میپرم طرف نخلها. نخلی را بغل میگیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنهی نخل، آغوش گرم مادرم میشود. صورتم را به تنهی نخل میچسبانم. تنه نخل کلفت است. دستهای من کوتاه. نمیتوانم درست بغلش بگیرم. میچرخم میچرخم. دور نخل میچرخم، بوسش میکنم، سرم را بالا میگیرم و به شاخ و برگهایش نگاه میکنم، باد ملایمی میآید، شاخههاش را تکان میدهد. فکر میکنم باد موهای مادرم را تکان میدهد. بلبل خرما توی شاخهها جیک جیک و چکُل چکُل میکند. از این شاخه به آن شاخه میپرد. فکر میکنم مادرم به زبان بلبل با من حرف میزند. توی نخل خرمای خشک است، چسبیده به خوشهها. میخواهم از نخل بالا بروم. نخل پله دارد. کفشهایم را میکَنَم و از پله به سختی بالا میروم که صدای آغ بابا میآید: میافتی، نرو.
دلم میخواهد عاشق شوم، بیشتر دوستانم عاشقاند. برایشان نامههای عاشقانهی پر سوز و گذار مینویسم که میاندازند سر راه معشوقه یا میگذارند لای ترک دیوار یا توی شاخهی درختی، که بردارند. دلم میخواهد کسی هم عاشق من بشود. اما هیچ کس عاشقم نمیشود. گاهی برای خودم نامهی عاشقانه مینویسم و همین را داستان میکنم. داستان مردی را که برای خودش نامههای عاشقانه مینویسد.
اگر بمونم میپوسم، وام میگیرم قالی میخرم، یخچال میخرم، وام میگیرم زن میگیرم بعد بچهدار میشم… شب و روز کارم میشه وام گرفتن و قسط دادن، هر روز زن و بچههام چیز تازهای میخوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمیکنم چیزی بخونم چیزی بنویسم، بازنشسته میشم، نوههام میریزن دورم، میرم زیارت حاج آقا میشم… یادم میره برای چی به دنیا اومدم. کم کم پیر میشم، مریض میشم میمیرم. روی کاغذی مینویسن «بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!» این راه من نیست… نه عمو من اهل این چیزا نیستم، وقتم تلف میشه.
وقتی مینوشتم سبک میشدم. صفحهی کاغذ بهترین کسی بود که حرفهایم را گوش میکرد، گوش میکرد و گوش میکند. صفحهی سفید مسخرهام نمیکند. چیزهایی که میگویم تو دلش نگه میدارد. چیزی را به رُخم نمـیکشد. آزارم نمیدهد. دلسوزی بیجا نمیکند. خجالتم نمیدهد. نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همه کسم است. مرا به گذشته میبرد، به آینده میبرد، به خیالهایم میبرد. به رنجها و شادیهایم. بغض میکند، لبخند میزند. قاه قاه میخندد. همه جا میبرد. دوستش دارم، از چشمهایم بیشتر. مینشیند جلویم، میگوید بنویس.
مشخصات کتاب
- عنوان: شما که غریبه نیستید
- نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی
- انتشارات: معین
- تعداد صفحات: ۳۵۴
- قیمت چاپ چهلم – سال ۱۴۰۲: ۳۵۰۰۰۰ تومان
نظر شما در مورد کتاب شما که غریبه نیستید چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. با نظر دادن درباره کتابها در انتخاب کتاب به همدیگر کمک میکنیم.
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]
» معرفی چند رمان ایرانی دیگر: