» توجه: این مطلب مقالهای است که به زندگی و آثار برجسته فرانتس کافکا میپردازد و ممکن است بخشهای مختلفی از رمانهای او را فاش کند. بنابراین اگر کتابهای کافکا را نخواندهاید و یا روی افشای مطالب حساس هستید از مطالعه این مطلب خودداری کنید و خواندن آن را به بعد از مطالعه کتابهای او موکول کنید هرچند میتوانید از زندگینامه کافکا در این مطلب استفاده کنید.
بزرگترین رمانهای کافکا بهکوشش مترجمان خوب کشورمان نیز به فارسی ترجمه شدهاند. یکی از این مترجمان که بیشتر کتابهای کافکا را ترجمه کرده علی اصغر حداد است. مشخصات برخی از کتابهای کافکا عبارتند از:
- کتاب مسخ – ترجمه علی اصغر حداد – نشر ماهی
- کتاب محاکمه – ترجمه علی اصغر حداد – نشر ماهی
- کتاب قصر – ترجمه علی اصغر حداد – نشر ماهی
- کتاب امریکا – ترجمه علی اصغر حداد – نشر ماهی
- داستانهای کوتاه کافکا – ترجمه علی اصغر حداد – نشر ماهی
- کتاب نامه به پدر – ترجمه الهام دارچینیان – نشر نگاه
فرانتس کافکا نویسنده بزرگ چک بود که بخشی از طیف عواطف انسانی را به نام خود کرد. طیفی که اکنون میتوانیم کافکایی بنامیم و به خاطر او بهتر آنها را بشناسیم، بسنجیم و از آنها رها شویم.
جهان کافکا خوشایند نیست و از بسیاری جهات کابوس است. ولی جایی است که بسیاری از ما در لحظات تاریک زندگی آنجا هستیم. در جهان تعریف شده فرانتس کافکا ما در برابر قدرت ناتوان هستیم. در برابر قضات – پولدارها – کارخانهدارها – سیاستمداران – بالاتر از همه پدران – وقتی حس میکنیم سرنوشت از دست ما خارج است – وقتی از جامعه زور میشنویم و تحقیر و تمسخر مییبینیم و مخصوصا از خانواده خودمان، ناتوان هستیم.
ما در مدار کافکا هستیم. وقتی از تن خود شرمنده هستیم، وقتی از تمالایت جنسی خود شرمنده هستیم و بهترین رفتار در حق خود را مرگ یا له شدن بیرحمانه میدانیم. انگار که سوسکی مزاحم و تهوعآور هستیم.
زندگی و آثار فرانتس کافکا
فرانتس کافکا زاده پراگ به سال ۱۸۸۳ بود. فرزند بزرگ پدری ترسناک و از نظر روانی سواستفاده کننده و مادری ضعیفتر و مقهورتر از آن که پسرش را حفظ کند.
روابط ناموفقی با زنان داشت، نتوانست ازواج کند و خانواده تشکیل دهد. شدت میل جنسیاش او را رنج میداد و او به روسپیخانه و پرنوگرافی میکشاند.
فرانتس کافکا در زندگی آثار کمی منتشر کرد. فقط سه مجموعه داستان کوتاه از جمه بهترین اثرش، مسخ. یکسره گمنام و کفش نشده ماند. شهرت عظیم پس از مرگش مدیون سه رمان است: محاکمه، قصر و آمریکا.
هر سه رمان ناتمام ماندند چرا که کافکا از آنها راضی نبود. وصیت کرده بود پس از مرگش رمانهایش نابود شود. بشریت خوشاقبال بود که از آن وصیت سرپیچی شد.
نباید سادهانگاری به نظر برسد که کلید درک کافکا فهم رابطه او و پدرش است. کافکا هرگز مستقیما در آثارش درباره این مرد ننوشت ولی روانشناسی آثارش یک راست مربوط میشود به آنچه او به عنوان پسر نگونبخت هرمان کافکا تجربه کرد.
درسال ۱۹۱۹ در ۳۶ سالگی، پنج سال پیش از مرگ نامهای ۴۷ صفحهای به پدرش نوشت و سعی کرد به پدرش توضیح دهد که چطور کودکیاش او را ناقض کرده است. مانند بسیاری از قربانیان سوءاستفاده، کافکا مدام امید داشت سوءاستفادهگر او را ببخشد.
در نامه آمده است:
پدر بسیار عزیزم، به تازگی پرسیدی چرا به نظر میآید از تو میترسم. هیچوقت نمیدانستم چه پاسخی بدهم، کمی به این دلیل که بهراستی ترس بهخصوصی در من برمیانگیزی و شاید باز به دلیل اینکه این ترس شامل جزئیات بیشماری است که نمیتوان همه آنها را منسجم و بهطور شفاهی بیان کرد. اگر اکنون میکوشم با نامه پاسخت را بدهم، بازهم پاسخی ناکامل خواهد بود، زیرا حتی هنگام نوشتن، ترس و پیامدهایش رابطه من و تو را مخدوش میکند و اهمیت موضوع از حافظه و درک من پا فراتر میگذارد.
(این قسمت از نامه فرانتس کافکا به پدرش، از ترجمه الهام دارچینیان انتخاب شده است که از سوی موسسه انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.)
کافکای بزرگ سال پیش پدر خود را خوار و خفیف میکند:
چیزی که لازم داشتم کمی تشویق، کمی دوستی بود ولی لایقش نبودم. بیاحساسی کامل شما را هرگز درک نکردم که چطور با حرفها و قضاوت خود شرم و رنج نصیبم میکردید انگار که هیچ درکی از قدرتتان نداشتید.
کافکا به ویژه از زخم یک واقعه در نامه نالید:
[ مطلب مرتبط: درباره کتاب در جستجوی زمان از دست رفته ]
پسرها برای مرد شدن نیاز به اذن پدرانشان دارند و هرمان کافکا به فرانتس کافکا این فرصت را نداد. «از بچگی قدغن کردید که حرف بزند. تهدید کردید که یک کلمه مخالف نگویم و آن دست بالا رفته از آن به بعد با من ماند.» احساس بیکفایتی فرانتس تمام و کمال بود.
فقط حضور فیزکی شما کافی بود تا له بشوم. مثلا یادم هست که در یک رختکن لباس در میآوردیم. من حقیر و لاغرمردنی بودم و شما بالابلند، زورمند و چهارشانه بودید. وقتی در میآمدیم حس آدم مفلوک را داشتم. دست من را میگرفتید، استخوانهای ریزه میزه، دست و پا چلفتی و هراسان از آب. وقتی حرکات شنای شما را نمیتوانستم تقلید کنم از ناامیدی به جنون میرسیدم. از این بدتر ممکن به نظر نمیرسید ولی بدتر هم شد.
فرانتس کافکا این نامه را به مادرش، جولی داد که به هرمان برساند ولی مادرِ ضعیف و ترسو این کار را نکرد. چند روز نامه را نگه داشت و بعد به فرانتس پس داد و توصیه کرد که بهتر است شوهر زحمتکش و پر مشغلهاش مجبور نشود چنین چیزهایی را بخواند. پسر بیچاره جراتش را نداشت که دوباره سعی کند.
در داستان کوتاه بینظیر خود نوشته به سال ۱۹۱۲ بازرگان جوانی به نام گیورت قرار است ازواج کند تا در آپارتمانی با پدر بیوهاش زندگی کند. گیورت میخواهد از خانه بیرون برود و پدرش نیز پیر و فرسوده است. گیورت لحاف را مرتب میکند ولی ناگهان پدر به طرز اسرارآمیزی قدرتش را به دست میآورد، از جا میجهد و مثل برج زهرمار بالای سرش میایستد و به خیانت متهماش میکند، خیانت به دوستانش، به پدر و یاد مادرش. گیورت به سستی و ضعف اعتراض میکند و نهایتا پدر با مرگ با غرق شدن محکومش میکند و گیورت فرمانبرانه بیرون میجهد و خود را در رودی در آن نزدیکی میاندازد. بعد از صدور حکم پدرش داد میزند: بچه معصومی بودی ولی ته قلبت ابلیس بودی.
وقتی «جوزف کِی» در سپیدهدم سیامین زادروزش دستگیر میشود به او نمیگویند اتهامش چیست و خودش هم تلاشی نمیکند که بفهمد. از درون چنان احساس گناه میکند که میداند حقش است مجازات شود. در دادگاه میگوید که بی گناه است، هرچند هنوز اتهامش را نمیداند. وکیل هم میگیرد ولی دادگاه آهسته نمدمالاش میکند. چیزی به ذهنش نمیرسد، زبانش یاری نمیکند، از شغلش باز میماند و در اداره مقهور سیاستبازیها میشود و سرانجام یک سال پس از دستگیری دو صاحبمنصب بی شاخ و دم به آپارتمانش میآیند و به معدن سنگی بیرون از شهر هدایتش میکنند و کاردی به قلبش فرو کرده اعدامش میکنند.
بین دو داستان حکم و محاکه فرانتس کافکا مسخ را نوشت. داستان کوتاهی که در آن بازاریابی به نام گرگور زامزا صبح بیدار میشود و میبیند سوسک شده است. مسخ داستانی است درباره نفرت از خویشتن و خیانت خانواده و مانند محاکمه قدرتی ترسناک و خودسر.
وقتی گرگور کف اتاق است هر آن ممکن است پدر خودش لگدش کند. خانواده گرگور بدون او بد به حالشان نمیشود. در اتاقش حبسش میکنند و آشغال جلویش میریزند. با هم مشورت میکنند و به این نتیحه میرسند که آن حشره نمیتواند واقعا گرگور باشد. به جای «او»، «این» خطابش میکنند.
تصمیم میگیرند که حشره باید یک جوری برود. گرگور میشنود و موافق است و بی سر و صدا میمیرد. بعد از مرگ گرگور خانواده کمی از رفتارشان معذب میشوند ولی فقط کمی.
[ لینک: معرفی محبوبترین کتابهای دنیا ]
کافکا بیشتر عمر از بیماری در رنج بود. در ۱۹۲۴ وقتی ۴۱ ساله بود به سل حنجره مبتلا شد که باعث شد بدون درد وحشتانک نتواند چیزی بخورد. در این باره داستان کوتاهی نوشت، آخرین داستانش: هنرمند گرسنگی.
طی چند سال از مرگش مشهور شد. تا جنگ جهانی دوم او را یکی از برترین نویسندگان عصر میشناختند. همه خانوادهاش توسط آلمانها در هولوکاست به اتاقهای گاز فرستاده شدند.
او در تاریخ ادبایت آلمان یک بت است و همزمان بخش غمگین، خجول و وحشتزده همه ماست. فرانتس کافکا زمانی نوشت که کار ادبیات پیوند دوباره ما با حسهایی است که از راههای دگیر بررسیشان تحمل ناپدیر است ولی ناامیدانه خواهان توجه ما هستند.
نوشت:
کتاب باید تبر باشد بر دریای یخ بسته درون ما.
کتابهایش برندهترین، ترسناکترین و دقیقترین تبرهایی هستند که تاکنون نوشته شده است.
👤 بخش اصلی این مطلب، متن یک ویدیو به نام «فرانتس کافکا» است که توسط وبسایت مدرسه زندگی – The School of Life در یوتیوب منتشر شده است. این محتوا توسط ایمان فانی نیز ترجمه و در کانال مدرسه زندگی فارسی قرار داده شده است.
» معرفی چند مطلب دیگر: