مرشد و مارگریتا رمانی روسی است که نویسنده، یعنی میخائیل بولگاکف آن را در سال ۱۹۲۸ آغاز کرد و تا ۴ هفته پیش از مرگش یعنی تا سال ۱۹۴۰ ادامه داد. این رمان فلسفی که خواندن آن نیز نیازمند دقت و توجه زیادی از طرف خواننده است، دارای فضای رئال و سورئال به صورت توأمان است و مضامین سیاسی و تاریخی را مطرح میکند.
پشت جلد این کتاب آمده است:
میخائیل بولگاکف سیزده سال آخر عمر خود را صرف نوشتن مرشد و مارگریتا کرد که به گمان بسیاری از منتقدان با رمان های کلاسیک پهلو زده و بی تردید از درخشان ترین آثار ادبی روسیه به شمار می رود. هنگام درگذشت بولگاکف جز همسر و دوستان نزدیکش کسی از وجود این کتاب خبر نداشت. ربع قرن پس از مرگ نویسنده، رمان بالاخره اجازه انتشار یافت و شمارگان سیصدهزارتایی آن یک شبه به فروش رفت و سپس هر نسخه آن تا صد برابر قیمت فروخته شد. درباره این رمان شگفت انگیز بیش از صد کتاب و مقاله تنها به زبان انگلیسی نوشته شده است.
به هنگام نوشتن کتاب، میخاییل بولگاکاف یک بار دستنوشتهاش را به آتش انداخت و از نوشتن آن صرف نظر کرد اما طولی نکشید که دوباره دست به کار نوشتن شد. جالب اینکه در متن کتاب هم به همین موضوع – یعنی انداختن کتاب به درون آتش – اشاره شده است. در واقع خواننده با کتابی رو به رو است که حقایق زیادی از زندگی مردم روسیه و خود نویسنده را در بر دارد، با این حال فضای سورئال کتاب بیشتر از هرچیزی به چشم میآید.
از طریق لینک زیر میتوانید معرفی متفاوتی از کتاب مرشد و مارگاریتا بخوانید، همچنین در ادامه مقایسه دو ترجمه برجسته و مطرح این کتاب نیز تقدیم حضور شما شده تا بهترین ترجمه برای مطالعه کتاب را انتخاب کنید:
در ادامه با معرفی و مرور کتاب مهم میخائیل بولگاکف همراه کافهبوک باشید.
داستان کتاب مرشد و مارگریتا
کتاب دارای دو خط داستانی است که هر دو با زاویه دید سوم شخص بیان میشوند.
داستان اول، ماجرای ورود شیطان و همراهانش به مسکو، در زمان حکومت استالین است که حوادث شگفتانگیز و بدیعی را میآفریند. اما داستان دوم با بخشهایی از کتاب مرشد مواجه میشویم که به داستان زندگی پونتیوس پیلاطس، قیصر روم در زمان مصلوب شدن عیسی مسیح اشاره دارد. داستان عشق مرشد و مارگریتا از داستانهای فرعی کتاب و پیونددهندهی سایر خطوط به هم میباشد. در واقع میتوان گفت نقطه عطف و مهم کتاب که همهچیز را به هم ربط میدهد ارتباط مرشد و مارگاریتا است.
شروع کتاب اما بسیار خواندنی و فراموشنشدنی است. فضای ابتدایی کتاب در یک پارک است که یک سردبیر و یک شاعر در مورد سرودن شعری بحث میکنند. ناگهان شخصی خارجی به نام ولند (ابلیس) وارد بحث آنها میشود و از الحاد آن دو نفر تعجب میکند. شیطان خیلی سریع گفتگو را در دست میگیرد و با وارد کردن شوکی ناگهانی و سخن گفتن از شیوه مرگ سردبیر به کلی آن دو را به هم میریزد. مرگی که خیلی سریع اتفاق میافتد و… .
مهم است که در همین ابتدای کار بدانیم که مرشد و مارگریتا کتابی سختخوان و دارای مفاهیم فلسفی عمیق است. شما بعد از اتمام کتاب به شدت درگیر مفاهیم آن خواهید شد که چقدر نویسنده با مهارت آنها را با مفاهیم فلسفی درهم آمیخته است. بنابراین در همینجا به شما پیشنهاد میکنیم به هنگام مطالعه کتاب، یادداشتبرداری کنید تا هیچ نشانه و رفتاری را از دست ندهید. هرآنچه که در کتاب میخوانید هدف خاصی را دنبال میکند. فراموش نکنید که این کتاب را باید بسیار با حوصله خواند.
این کتاب مانند شمشیری دو لبه به نقد میپردازد، در یک بستر سیاسی از شرایط حاکم بر شوروی و از سیستم فکری خشک توده مردم میگوید و در بستر دیگری سیر فکری معمول مذهبیون را به چالش میکشد. در جای جای کتاب فضای سورئال وجود دارد، در نگاه نخست، اینگونه برداشت میشود که بولگاکف سعی دارد ما را درگیر متافیزیک کند و ما را به سوی آن سوق دهد ولی با پیش رفتن در داستان این مسئله به شیوهای دیگر خود را نشان میدهد.
همچنین این کتاب از مافیای ادبی سخن میگوید که دگراندیشان را به حاشیه کشاندهاند و اجازه رشد به آنها نمیدهند. نمونه آن رفتار با مرشد و کتابش بود که به طریقی میتوان گفت خود نویسنده است. رمان مرشد و مارگاریتا بارها از فضای بسته و سرکوبگر زمانه میگوید که به چه شکل آنچه را که با سیستم نسازد خفه میکنند و بولگاکف این را حتی به متافیزیک میکشاند که چطور آن اتفاقهای عجیب را با توضیحاتی سطحی فیصله دادند.
جنبه دیگری از کتاب که شدیداً جذاب و گیرا است، تفاوت اندیشه حاکم است. ابلیس در این کتاب شخصی بسیار بدی نیست، هر چند مشکلاتی به وجود میآورد و ابلیس است! ولی گویی در قسمتهایی حتی قهرمان میشود. اما برای درک بهتر این موضوع باید کتاب را بخوانید تا به عمق شخصیت ابلیس پی ببرید.
[ » معرفی و نقد کتاب: رمان جنایت و مکافات ]
جملاتی از متن رمان
هنرپیشه بالاخره فریاد: «حرفت را باور میکنم،» و نگاهش را خاموش کرد. «حرفت را باور میکنم. این چشمها دروغ نمیگوید. چند بار بهتان گفتم که اشتباه اساسی شما کم بها دادن به اهمیت چشم است. زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند ولی چشمها، هرگز. اگر کسی دفعتا سوالی مطرح کند، ممکن است حتی یکه هم نخورید و بعد از یک لحظه بر خودتان مسلط شوید و دقیقا بفهمید که برای کتمان حقیقت چه باید بگویید. شاید هم رفتارتان متقاعد کننده باشد و خمی به ابرو نیاورید. ولی افسوس که حقیقت چون برقی از اعماق وجودتان بر خواهد خاست و در چشمهایتان رخ خواهد نمود و آنوقت قال قضیه کنده است و دستتان رو میشود.»
مارگریتا به مرشد گفت: «به سکوت گوش بده.» شنها زیر پای برهنه مارگریتا صدا میکرد… به سکوت گوش بده و لذت ببر. این همان آرامشی است که در زندگی رنگ آن را هرگز ندیده بودی. آنجا را نگاه کن، خانه ابدی تو آنجا است؛ این پاداش توست…
سؤالی که ناراحتم کرده این است که اگر خدا نباشد، چه کسی حاکم بر سرنوشت انسان است و به جهان نظم میدهد؟ بزدومنی با عصبانیت در پاسخ به این سؤال کاملاً بیمعنی گفت: انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است. خارجی به آرامی جواب داد: ببخشید ولی برای آنکه بتوان حاکم بود باید حداقل برای دورهی معقولی از آینده، برنامهی دقیقی در دست داشت، پس جسارتاً میپرسم که انسان چطور میتواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالی که نه تنها قادر به تدوین برنامهای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه حتی قدرت پیشبینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟
ولند که دهانش به لبخندی مچاله میشد، جواب داد: «پس متأسفم که باید خودت را با واقعیت سلامت حال من وفق بدهی. همین که سر و کلهات بر این پشت بام پیدا شد، مسخرهبازی را شروع کردی. از لحن صحبتت فهمیدم. طوری صحبت میکردی که انگار وجود اهرمن و ظلمت را منکری. فکرش را بکن؛ اگر اهرمن نمیبود، کار خیر شما چه فایدهای میداشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا میکرد؟ مردم و چیزها سایه دارند. مثلاً، این سایه شمشیر من است. در عینحال موجودات زنده و درختها هم سایه دارند… آیا میخواهی زمین را از همه درختها، از همه موجودات، پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟ خیلی احمقی.
پیلاطس از خشم به خود لرزید و از لابلای دندانهای کلید شدهاش گفت: «اما من میتوانم این نخ را ببرم.» زندانی که در مقابل آفتاب دستهایش را سایهبان صورتش کرده بود، گفت: «در این باره هم اشتباه میکنی. گمان میکنم قبول داشته باشی که تنها کسی میتواند نخ را قطع کند که خودش زندگی مرا به آن بسته.»
با آستین دست راستش، اشکی را که ناگهان سرازیر شده بود، پاک کرد و ادامه داد: «عشق گریبان ما را گرفت، درست همانطوری که قاتلی یکدفعه از کوچهای تاریک سر آدم هوار میشود. هردومان را تکان داد – همان تکان رعد و برق؛ همان تکان برق تیغه چاقو. بعدها البته گفت که اینطور نبوده و ما از سالها پیش، حتی بیآنکه همدیگر را بشناسیم عاشق هم بودهایم و او در ظاهر مدتی با مرد دیگری زندگی میکرده و من هم با آن دخترک… اسمش چه بود… زندگی میکردم.
مارگریتا چنین میگفت و در کنار مرشد به خانه ابدیشان میرفت. برای مرشد کلمات مارگریتا گویی پچپچ رودخانه بود که در هوای پشت سرشان پرواز میکرد و خاطره مرشد، خاطره لعنتی گزنده، کمکم محو میشد. او از بند رسته بود؛ درست مانند شخصیتی که آفریده بود و از بند رهایش کرده بود.
چه اندوهبار است، ای خدایان، جهان به شب هنگامان، و چه رازگونه است مهی که مردابها را میپوشاند. اگر پیش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در این وادی مهگرفته به درماندگی پرسهای زده باشی و اگر بار گران جانکاهی بر دوش، گرد جهان میگشتی، میفهمیدی. و اگر خسته باشی و بیهیچ بیم و دریغی به ترک جهان و ترک مه و مرداب و رودخانههایش رضا داده باشی، میفهمیدی. اگر حاضر بودی با قلبی سبک به کام مرگ فرو روی و میدانستی که تنها مرگ مرهم زخم تو است، میفهمیدی.
مشخصات کتاب
- کتاب مرشد و مارگریتا
- نویسنده: میخائیل بولگاکف
- ترجمه: عباس میلانی
- انتشارات: نو
- تعداد صفحات: ۵۳۴
- قیمت چاپ سی و سوم: ۴۴۰۰۰۰ تومان
نظر شما در مورد کتاب مرشد و مارگریتا چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید، حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. با نظر دادن در مورد کتابها در انتخاب کتاب به همدیگر کمک میکنیم.
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]
معرفی چند رمان دیگر از نشر نو: