در پشت جلد پسری با پیژامهی راه راه نوشته شده:
“بعضی چیز ها نشسته اند و منتظرند تا کشف شوند، بعضی دیگر را هم بهتر است به حال خود رها کرد.”
برونوی نه ساله پرسش های زیادی در ذهن دارد. پیشوا کیست؟ چرا آنها را مجبور کرد خانه ی قشنگشان را در برلین ترک کرده و به جای پرت بروند؟ آدم های پیژامه پوش آن طرف سیم های خاردار که هستند؟ بزرگ تر ها توضیح قانع کننده ای نمی دهند. بنابراین برونو تصمیم می گیرد به تنهایی دست به اکتشاف بزند و پاسخ سوالاتش را پیدا کند. یک دوست جدید کشف می کند. پسری با تاریخ تولد یکسان با خودش، پسری پیژامه پوش. اما چرا آنها هیچ وقت نمی توانند با هم بازی کنند؟
نویسنده دربارهی ایده نوشتن این رمان گفته است:
اصولا یک تصویر یگانه به ذهنم آمد، از دو پسربچهای که در دو طرف حصار سیم خاردار نشستهاند و باهم حرف میزنند. و من میدانستم آن حصار سیمخاردار کجا قرار دارد.
کتاب پسری با پیژامهی راه راه
این کتاب به یکی از صفحات سیاه تاریخ می پردازد و درباره انسان هایی صحبت می کند که باید یا شکنجه گر باشند یا قربانی، حد وسطی وجود ندارد و تنها دیواری از هم جدایشان میکند.
شخصیت های اصلی کتاب – پسری با پیژامهی راه راه – دو کودک اند با دو دنیای متفاوت که هیچ درکی از دنیاهایی که در آن ها قرار گرفته اند ندارند و سعی می کنند دنیا را دور از مرز کشی بزرگتر ها تجربه کنند.
در یک طرف حصار برونو نه ساله قرار دارد که به خاطر شغل پدرش مجبور میشه که از خونه ۵ طبقه توی برلین و دوستاش جدا بشه و همراه خوانواده اش به خونه ی ٣ طبقه ی پرت بیاد و احساس میکنه بزرگترین ظلم در حقش شده و در طرف دیگه پسری با پیژامهی راه راه که در اردوگاه نازی در لهستان زندانی شده، از خانواده اش جدا شده، غذایی برای خوردن نداره و…
این کتاب از اون دسته کتاب های تاثیر گذاره که اصلا تا تموم شدنش نمیتونید کنار بگذارید و با پایان غیر قابل حدسش حسابی آدم رو شوکه میکنه و بعد از تموم شدنش روزها ذهنتون رو درگیر خودش میکنه.
پیشنهاد می کنم حتما این کتاب را مطالعه کنید.
قسمت هایی از متن کتاب
“خب نظرت چیست؟”
برونو پرسید :”نظر من؟ راجع به چی؟”
-“راجع به خانه ی جدید. از اینجا خوشت میاید؟”
برونو بلافاصله گفت: “نه!” او همیشه سعی می کرد صادق باشد و می دانست اگر لحظه ای معطل کند، دیگر نمیتواند حرف دلش را بزند. پس با شجاعت ادامه داد: فکر می کنم باید برگردیم خانه ی خودمان.
لبخند پدر کمی محو شد و برای لحظاتی به کاغذ هایش نگاه کرد، انگار با دقت دنبال جواب مناسبی می گشت. “خوب برونو ما الان خانه ی خودمان هستیم.” و با صدای نرمی گفت: ” اینجا خانه ی جدید ماست.”
برونو پرسید: ” کی میتوانیم برگردیم برلین؟” وقتی پدر گفت: ” اینجا که خیلی بهتر است ” دل برونو لرزید.
پدر که دیگر تحمل حرف های برونو را نداشت، گفت: ” دست بردار. بیا این حرف ها را کنار بگذاریم .خانه که فقط ساختمان، خیابان و یا چیزی که با آجر ساخته می شود نیست. خانه جایی است که خانواده ی آدم آنجاست. درست است؟”
برونو سوالش را سبک سنگین کرد، می خواست این دفعه از کلمات درستی استفاده کند که احیاناً بی ادبانه نباشد. بالاخره پرسید: ” آدم هایی که آن بیرون هستند کی اند؟”
پدر سرش را به سمت چپ خم کرد، سوال برونو کمی گیجش کرده بود. “سرباز و منشی اند برونو. تو که آنها را قبلا دیده ای.”
برونو گفت: “نه، آنهارا نمی گویم. منظورم آن آدم هایی ست که از پنجره اتاقم توی آن آلونک های دور می بینم. همه شان هم مثل هم لباس می پوشند…”
پدر سرش را تکان داد، لبخند ملایمی روی لبانش نشست و گفت: “آهان، آن ها. آنها اصلا آدم نیستند برونو.”
برونو اخمی کرد و گفت: “آدم نیستند؟” متوجه منظور پدر نشد. پدر گفت: “خب، دست کم آن آدمی که منظور ماست، نیستند. اما تو لازم نیست نگران آنها باشی. با تو کاری ندارند. تو به هیچ وجه، هیچ وجه مشترکی با آن ها نداری. فقط با خانه ی جدید کنار بیا و آرام بگیر، این وظیفه ی توست. شرایط را بپذیر تا خودت را پیدا کنی، آن وقت همه چیز راحت تر می شود.”
برونو صورتش را در هم کشید. نمی دانست درست شنیده است یا نه. ” گفتی اسمت چیه؟”
پسرک، طوری که انگار اسمش رایج ترین اسم دنیاست، گفت: “شموئل. اسم تو چی بود؟”
برونو گفت: “برونو”.
شموئل گفت: “من تاحالا همچین اسمی نشنیده ام.”
برونو گفت: “من هم هیچ وقت اسم تو را نشنیده بودم.” برونو در این باره فکر کرد و با خود تکرار کرد “شموئل، از آهنگ این اسم خوشم می آید. شموئل. وقتی این اسم را میگویم انگار صدای باد می آید.”
شموئل گفت: “برونو.” و سرش را با خوشحالی تکان داد. “بله، من هم اسم تو را دوست دارم. مثل کسی به نظر می آید که بازو هایش را می مالد تا گرم شود.”
برونو گفت: “من تا حالا کسی را ندیده ام که اسمش شموئل باشد.”
پسرک گفت: “این طرف اسم خیلی ها شموئل است، شاید صدها نفر. کاش اسمی داشتم که فقط مال خودم بود.”
برونو گفت: “من هرگز کسی را ندیده ام که اسمش برونو باشد. البته به جز خودم. فکر کنم که فقط من یکی برونو ام.”
شموئل گفت: “پس خیلی خوش شانسی.”
برونو توضیح داد: “اشتباه که زیاد است. مثلاً باید بدانی چیزی که کشف میکنی ارزش کشف دارد یا نه. بعضی چیز ها جلو چشمت هستند و تو متوجه نیستی ولی آن ها منتظرند تا کشف بشوند، مثلاً قاره ی آمریکا. بعضی چیز ها را هم بهتر است به حال خودشان بگذاری، مثلاً موش مرده ای که پشت گنجه افتاده.”
اطلاعات کتاب
- پسری با پیژامهی راه راه
- نویسنده: جان بوین
- مترجم: پروانه فتاحی
- انتشارات: هیرمند
- تعداد صفحات: ۱۹۶ صفحه
- چاپ سوم: ١٣٩۵
- قیمت: ١٢٠٠٠ تومان
این مطلب توسط شهرزاد کیانی نوشته شده است.