دغدغهی ویرجینیا وولف این بود که با واژهها هیجان، درد، زیبایی و ترسهای دوران مدرن را به تصویر بکشد. وولف در کتاب خانم دلوی یک روز از زندگی زنی اشرافی به نام کلاریسا دلوی را در انگلستان پس از جنگ جهانی اول روایت میکند. روایتی سخت و دشوار که هر خوانندهای توانایی ارتباط برقرار کردن با آن را ندارد.
ویرجینیا وولف رماننویس، مقالهنویس، منتقد، فمینیست و از زنان برجسته زمان خود بود که رمانهای مهمی خلق کرده است. زندگی وولف فراز و نشیب بسیار داشت اما او از جوانی همواره رویای نویسندگی در سر داشت و به همین دلیل به دنبال استقلال مادی و معنوی بود. استقلالی که بعدها به شکلی جالب به دست میآورد و در کتاب اتاقی از آن خود به آن اشاره میکند. وولف در طول زندگی بارها دچار بیماری روانی شد و نهایتاً در سال ۱۹۴۱ به زندگی خود پایان داد.
کتاب خانم دلوی شاهکار ویرجینیا وولف است و همواره از آن به عنوان یکی از بزرگترین و ماندگارترین کتابهای ماندگار در تاریخ یاد میشود. در پشت جلد کتاب، درباره این رمان آمده است:
تعریف وولف از سبک خود میتواند راهنمای خواننده نیز باشد. ما خوانندگان با او به اعماق میرویم، به زیر سطح واقعیت که مرزی با خیال ندارد، سیال است، به غار تیره و دورِ روح، آنجا که ذهن هر فرد به ذهن دیگران میپیوندد، به مغازهای وسیع که همه نقبها به آن ختم میشود و در نهایت به روشنایی ختم میشود. بنابراین ضروری است که خواننده در اعماق، راه را گم نکند و به سمت روز حرکت کند تا بتواند کتاب را به خوبی درک کند.
[ مطلب مرتبط: زندگی و آثار ویرجینیا وولف ]
کتاب خانم دلوی
نوشتن از رمان «خانم دَلُوِی» همان اندازه برایم سخت است که خواندش در اولین تلاش. تقریباً هر خوانندهای که برای اولین بار سراغ این رمان میرود، میداند که باید دوباره به سراغ آن بیاید. و به این شکل بود که ضمن لذت از خوانش مجدد با دنیای عجیب جملات ویرجینیا وولف بیشتر اخت گرفتم. رمان خانم دلوی مملو از ارجاعات به آثار ادبی بزرگی چون «کمدی الهیِ» دانته، «دل تاریکیِ» جوزف کنراد، «ادیسه» هومر و چند اثر از شکسپیر است. مملو از اشارات و تشبیهاتی که گاه درکشان میکنی و گاه نیاز به تحقیقات بیشتری دارد.
کلاریسا دَلُوِی زنی میانسال و حدوداً ۵۲ ساله است. کل داستان مربوط به یک روز از ماه ژوئنِ سال ۱۹۲۳ است. صبح اینروز خانم دَلُوِی درحالی که خدمتکارانش مشغول تدارک مقدمات مهمانی شب هستند، برای گرفتن گل از خانه خارج میشود. کلاریسا به گلفروشی میرود و برمیگردد، در اتاقش مشغول آمادهسازی لباس مهمانی است که دوست دوران جوانیاش پیتر که از قضا خواستگار عاشقپیشه و پروپاقرصش بوده، به دیدارش میآید. شب، مهمانها یکییکی میآیند و مهمانی تا بامداد برقرار است. در این ۲۴ ساعت، خانم دلوی گذشته و کل زندگیاش را در ذهن خود احیا میکند. (جریان سیال ذهن در کتاب حاکم است)
در واقع در کتاب خانم دلوی ما به زنی روبهرو هستیم که خود تازه از بستر بیماری برخاسته و حال که با پیر شدن، شبها تنها به بستر رفتن و خوابیدن و حتی مرگ کنار آمده، زندگی خود را با دوستان گذشته و حال خود در میهمانی شبانه زنده میکند.
رمان به نوعی تکرار گذشته در حافظه است. در حافظهی شخصیتهای این داستان و در حافظهی راوی داستان. داستانی چند صدایی؛ صدایی از انواع روابط سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و عاطفی انسانهایی در کنار هم و به دور از هم. که راوی بدون هیچ گذاری از ذهن شخصیتی بیرون و وارد ذهن شخصیت دیگر میشود.
شخصیتهایی که خود در تنهایی و خیالات خود اسیرند. که جهانبینی و بینش آنها از درک دنیایی که پیوسته توضیحناپذیرتر میشود، عاجزند. در اروپای قرن بیستی که الگوهای سنتی آن شکسته میشود. با انسانهایی که سعی دارند به نوعی کنترل جامعه و سنتها را به دست گیرند. با مردانی که کشتار جنگ و موج انفجار و سربازان قربانی را فراموش نکردهاند و حال خود رفته رفته فراموش میشوند. با صدای هزلآلود زنانی که نظام مردسالارانه را زیر سوال میبرند.. با صدای رمانتیک گذشتهای عاشقانه که فراموش نشده… گذشتهای که یاد و خاطرهاش باعث ایستایی زمان و آسیب دیدن هر حس و عاطفهای در حال و آینده شده. که به نقل از خود وولف:
«غارهای زیبایی پشت شخصیتهایم حفر میکنم: به گمانم همین دقیقاً آنچه را میخواهم وصف میکند؛ انسانیت، شوخطبعی، عمق. قضیه این است که غارها به هم متصل شوند و هر کدام در لحظه حال به روشنای روز بیایند»
بله این است همه آنچه که در رمان خانم دلوی گرد هم درآمده؛ تمامی آدمهایی در پیرنگهای لایهلایهای که در آن اعماق در زیر سطح، در غاری تیره، ذهن هر فرد با ذهن دیگری میپیوندد که؛ «هیچ چیز بیرون از ما وجود ندارد، مگر وضعیت ذهنی»
بنابراین به طور کلی درباره کتاب خانم دلوی میتوان گفت که این رمان از زندگی و مرگ، جنون و عقل، نظام اجتماعی، جنون و خودکشی میگوید و جهان را از منظر عاقلان و دیوانگان بررسی میکند.
خود نویسنده درباره کتاب خانم دلوی و شخصیت اصلی آن میگوید:
«پر از فکرهای بکر برای این رمانام. احساس میکنم میتوانم هرآنچه را تا به حال به فکرم رسیده اینجا مصرف کنم. قطعاً کمتر از هر زمان دیگری احساس اضطرار و اجبار میکنم. به نظرم، تنها نکتهای که مایه تردیدم است شخصیت خانم دلوی باشد. شاید زیادی خشک، زیادی پر زرق و برق و شیک و پیک است. اما میتوانم کلی شخصیت دیگر به کمکش بیاورم.»
[ » معرفی و نقد کتاب: کتاب جنس دوم – اثر سیمون دو بووُآر ]
جملاتی از متن کتاب خانم دلوی
خانم دَلُوِی گفت که گل را خودش میخرد. آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه در آورند، قرار بود کارگران رامپِلمِیِر بیایند. خانم دَلُوِی در دل گفت، عجب صبحی – دلانگیز از آن صبحهایی که در ساحل نصیب کودکان میشود. چه چکاوکی! چه شیرجهای! آخر همیشه وقتی همراه با جیر جیر ضعیف لولاها، که حال میشنید، پنجرههای قدی را باز میکرد و در بورتن به درون هوای آزاد شیرجه میزد، همین احساس به او دست میداد.
اما صدایش میکردند؛ برگها زنده بودند؛ درختان زنده بودند. و برگها که با میلیونها رشته به تن او، آنجا بر نیمکت، متصل بودند، بالا و پایین میبردندش؛ شاخه که دست دراز کرد، او هم چنین کرد. گنجشکانی که بال بال میزدند، در آبنمای مضرّس بلند میشدند و فرود میآمدند، بخشی از این نقش بودند؛ سفید و آبی، پشتِ میلهمیله شاخههای سیاه. اصوات هارمونیای از پیش اندیشیده میساختند؛ سکوتهای میان آنها به اندازهی صداها معنا داشت. کودکی گریه کرد. در دورها بوقی چنان که مقرّر بود به صدا در آمد. همهی اینها با هم به معنای میلادِ دینی تازه بود.
او در نظر پیتر، احساساتی به نظر میرسید. همینطور هم بود. چرا که به این نتیجه رسیده بود که تنها چیزی که ارزش گفتن دارد، احساسات آدم است. باهوش بودن احمقانه بود، آدم باید خیلی ساده احساسش را بیان میکرد.
هر جور که بود در خیابانهای لندن، در جزرومد چیزها، اینجا و آنجا، او خود باقی میماند؛ پیتر باقی میماند. در یکدیگر میزیستند و یقین داشت که او خود جزوی از درختهای خانه است؛ از منزل آنجاست. زشت و صداهای ناشناس، درحالیکه تکهتکه میشد، جزوی از مردمی بود که هرگز با ایشان برخورد نکرده بود؛ مثل مه میان مردمی که بهتر از هرکس میشناخت، گسترده شده بود و آن مردم او را بر شاخههای خود برمیافراشتند بدانگونه که دیده بود درختان مه را بالا میبرند؛ اما زندگیِ او، خود او، چنان پهن و دور میگسترد. در آن لحظه که پشت شیشههای مغازه هچارد نگاه میکرد خواب چه چیز را میدید؟ کوشش داشت چه چیز را بازیابد؟ چه تصویری از سپیده صبح در خارج شهر، همچنانکه در کتابی که بازمانده بود میخواند: دیگر از گرمای آفتاب مترس / یا از غوغای زمستان خشمگین! این دوران پیرسال تجربه جهان در همه ایشان، همه مردان و زنان، چاهی از اشک پدید آورده بود. اشکها و غمها، شجاعت و طاقت. ظاهری به غایت راست و پشت کرده به لذات زندگی…!
آدمى نبود که دربارهى هیچکس بگوید اینطور است یا آنطور است. سخت احساس جوانى مىکرد؛ و در عین حال پیرى. مثل یک چاقو بود که چیزها را مىبرید و از میانشان مىگذشت؛ در عین حال انگار بیرون بود و به داخل نگاه مىکرد. همانطور که تاکسىها را تماشا مىکرد همان حس دائمى را داشت که بیرون است، در جایى دور، نزدیک دریا و تنها؛ همیشه به نظرش مىآمد که زندگى کردن، ولو براى یک روز، بسیار بسیار پرخطر است.
مشخصات کتاب
- عنوان: خانم دلوی
- نویسنده: ویرجینیا وولف
- ترجمه: فرزانه طاهری
- انتشارات: نیلوفر
- تعداد صفحات: ۴۳۰
- قیمت چاپ چهارم – سال ۱۳۹۷: ۵۸۰۰۰ تومان
👤 این مطلب با همکاری سحر محبتیان نوشته شده است.
نظر شما در مورد کتاب خانم دلوی چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید، حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. با نظر دادن در مورد کتابها در انتخاب کتاب به همدیگر کمک میکنیم.
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]
» معرفی چند کتاب دیگر از نشر نیلوفر: