کتاب داستانهای کوتاه کافکا مجموعهای از داستانهای کوتاه، نوشته یکی از بزرگترین نویسندگان اروپا، فرانتس کافکا است که اولینبار در سال ۱۹۴۶ به چاپ رسید. کافکا در داستانهای کوتاه عمیق و اسرارامیز خود، بینشی وهم آلود از جهانی را ارائه میکند که افراد در آن با احساس گناه، بیگانگی و اضطراب دست و پنجه نرم میکنند و در جستوجویی بیثمر برای رسیدن به سعادتمندی هستند. داستانهای کوتاه کافکا کاملترین و شاید بهترین کتاب از کافکاست.
مجموعهی حاضر شامل همهی داستانهای کوتاه کافکاست، چه آنها که در زمان حیات او منتشر شد و چه آنها که ماکس برود، وصی کافکا، از میان دستنوشتههای دوست فقیدش گرد آورد. البته برخی آثار گردآمده در این مجموعه را نمیتوان داستان یا قصه نامید، بلکه باید آنها را ذیل اشکال ادبی دیگری همچون حکایت و تمثیل قرار داد.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب آمده است:
آلبر کامو عقیده دارد که هنر کافکا، در وادار کردن مخاطب به خواندن دوباره داستانهای او نهفته است و همین مسئله باعث میشود که کتاب داستانهای کوتاه کافکا در زمره ماندگارترین آثار ادبی دنیا قرار بگیرد. کافکا یکی از بهترین نویسندگان برای آن دسته از مخاطبینی است که دوست دارند پندارهای فلسفی و جهانبینی خود را به چالش بکشند.
معرفی کتاب حاضر شاید همان معرفی خود نویسنده باشد چرا که در تک تک آنها بازتابی از خود کافکا و دنیای کافکایی وجود دارد.
فرانتس کافکا در یک خانواده آلمانیزبان یهودی در پراگ به دنیا آمد. او بزرگترین فرزند خانواده بود که دو برادر و سه خواهر کوچکتر از خود داشت. هر دو برادر پیش از شش سالگی «فرانتس» از دنیا رفتند و سه خواهر او بعدها در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند. پدرش بازرگان یهودی و مادرش زنی متعصب بود. رفتار مستبدانه و جاهطلبانه پدر، چنان محیط ترسناکی در خانواده به وجود آورده بود که چشمانداز کودکی کافکا را سایهای مملو از ترس احاطه کرده بود، به گونهای که تصویر این کابوس هرگز در سراسر زندگی او فراموش و دور نشد. شاید همین نفرت از زندگی در کنار پدری سنگدل موجب گردید تا کافکای نوجوان ابتدا به مذهب پناه برد.
او در ۱۹۱۷ به سل مبتلا شد. در ۱۹۲۳ برای فاصله گرفتن از خانواده و تمرکز بیشتر بر نوشتن، مدت کوتاهی به برلین نقل مکان کرد. با این حال بیماری سل کافکا شدت گرفت و او به پراگ بازگشت، سپس برای درمان به استراحتگاهی در وین رفت و در سوم ژوئن ۱۹۲۴ در همانجا درگذشت.
پرآوازهترین آثار کافکا، داستانهای کوتاه او و رمانهای «محاکمه»، «آمریکا» و رمان ناتمام «قصر» هستند. کافکای آلمانیزبان توانست با استفاده از این زبان جملههای بلند و تودرتویی بنویسد که سراسر صفحه را اشغال میکردند. جملات کافکا بیشتر، پیش از نقطه پایانی، ضربهای برای خواننده در چنته دارند، ضربهای که مفهوم و منظور جمله را تکمیل میکند. بنابراین ضروری است که آثار این نویسنده را با دقت و به قول کامو، چندباره بخوانیم.
برای درک بهتر نوشتهها و دنیای کافکا و همچنین آشنا شدن با زندگی خود او مطالعه کتاب نامه به پدر و کتاب گفتگو با کافکا میتواند بسیار مفید باشد.
کتاب داستانهای کوتاه کافکا
درباره دنیای کافکایی و تودرتو بودن آن به همراه آشفتگیهای زیاد، بسیار صحبت میشود. ظاهراً دنیای کافکا چهرهای کج و معوج دارد. اما به واقع او صورت به ظاهر عادی دنیای ما را کج و معوج مینمایاند تا آشفتگی آن را برملا کند. در عین حال رفتار او در برابر این صورت آشفته به گونهای است که گویی با پدیدهای کاملاً عادی سر و کار دارد. وصف این واقعیت شگرف که چنین دنیای آشفتهای عادی انگاشته میشود، دقیقاً از این طریق میسر میگردد.
اما به راستی کافکا نه در پی هنر متعالی است و نه قدیس، نه رویاپرداز است و نه اسطورهنگار یا سمبولیست. دستکم این که هیچ یک از اینها بارزترین وجه مشخصهی او نیست. کافکا در اصل حکایتپردازی است واقعگرا و در کتاب داستانهای کوتاه او میتوان به دیدی عمیق به این موضوع پی برد.
بخش قابل توجهی از آثار کافکا دربارهی یهودیها است. برای مثال رمان قصر یا داستان «یوزفینهی آوازه خوان». اما واژه «یهودی» به ندرت در آثار او به چشم میخورد. بله حتی در نوشتههایی که به نام «دیوار چین» شهرت یافتهاند، واژه «یهودی» جای خود را به طور کامل به واژه «چینی» داده است. راستی چرا کافکا نامها را این چنین دگرگون میکند در حالی که حاصل این کار چیزی جز ایجاد ابهام نیست؟ تنها به یک دلیل. کافکا میکوشد پیشاپیش راه را بر پیشداوریهایی که معمولاً با نامها عجین شدهاند ببندد تا خواننده، و حتی شخص خود را وادارد با آنچه سر گفتن دارد به دور از هر پیشداوری روبهرو شود و در برابر آن رفتاری پیش گیرد که برای دریافت، بیان تفهیم و پذیرش حقیقت هر چه کمتر مزاحمت ایجاد شود. اگر رئالیسم مفهومی فلسفی داشته باشد آن مفهوم چیزی جز این نیست.
در آثار کافکا، اشیا و رویدادها نیز به خودی خود دلهرهآور نیستند. آنچه مایه وحشت خواننده میشود این است که شخصیتهای او در برابر آنها بیتفاوت میمانند و همان واکنشی را بروز میدهند که در برابر اشیاء و رویدادهای عادی از آنها دیده میشود. ماجرای گرگور زامزا – در داستان کوتاه مسخ – از آنرو وحشتانگیز نیست که او یک روز صبح در هیئت حشره از خواب بیدار میشود. اینکه او خود در این حادثه چیز شگفتانگیزی نمیبیند به عبارت دیگر عادی بودن و روزمرگی مضحکه، آن را تا این اندازه هولناک میسازد. این شیوه کار را میتوان «انفجار منفی» نامید؛ به این معنی که هر جا انتظار غریو و هیاهو میرود حتی ناله فروخوردهای هم به گوش نمیرسد و جهان نوای معمول و همیشگی خود را پی میگیرد. راستی که هیچ چیز هوشیار کنندهتر از اصل عدم هوشیاری و ساده انگاری به کار رفته در برخی از شگفتانگیزترین داستانهای کافکا نیست.
درباره هرکدام از داستانهای حاضر در کتاب داستانهای کوتاه کافکا میتوان بسیار نوشت اما درخصوص معرفی کتاب حاضر همین بس که بدانیم کافکای واقعی از درون همین داستانهای کوتاه است که نمایان میشود.
این مجموعه در کنار پیوستهایی که دارد در چهار بخش اصلی تنظیم شده است:
- آثاری که در زمان حیات کافکا منتشر شدند
- آثاری که کافکا به طور پراکنده در مجلات ادبی منتشر کرد
- آثاری که پس از مرگ کافکا منتشر شدند
- تمثیلها و پارادوکسها
بخش اول شامل این داستانها است: تأملات – بچهها در جادهی روستایی – افشای یک مرد رند – گردش ناگهانی – تصمیم – گشت و گذار در کوهستان – شوربختی مرد مجرد – بازرگان – نگاهی سرسری به بیرون – راه خانه – رهگذران – مسافر – لباسها – دست رد – توصیه به آقایان سوارکار – پنجرهای رو به خیابان – آرزوی سرخپوست شدن – درختها – تیرهروزی – حکم – آتشانداز – مسخ – در سرزمین محکومان – پزشک دهکده – وکیل مدافع جدید – در گالری – نوشتهای کهن – جلوی قانون – شغالها و عربها – بازدید از معدن – دهکدهی مجاور – پیام امپراتوری – نگرانی پدر خانواده – یازده پسر – برادرکشی – خواب – گزارشی برای فرهنگستان – هنرمند گرسنگی – نخستین اندوه – زنی ریزنقش – یوزفینهی آوازهخوان، یا جماعت موشها.
بخش دوم شامل سر و صدای بسیار و لاوکسوار میشود.
بخش سوم نیز شامل این آثار است: شرح یک نبرد – تدارک عروسی در روستا – آموزگار دهکده – بلومفلد، عزب میانسال – پل – گراکوس شکارچی – دیوار چین – مشت به دروازهی قصر – همسایه – حیوانی با دو نژاد – اختلالی هر روزه – حقیقت دربارهی سانچو پانزا – سکوت سیرنها – پرومته – بیرق شهر – پوسئیدون – اتحاد – شباهنگام – امتناع – در چند و چون قوانین – سربازگیری – آزمون – لاشخور – سکاندار – فرفره – حکایتی کوتاه – بازگشت – عزیمت – حامی – پژوهشهای یک سگ – زن و شوهر – از جست و جو بگذر! – دربارهی تمثیلها – لانه.
بخش چهارم و آخر نیز شامل این آثار میشود: خبر ساخت دیوار، یک پارهنوشته – بهشت – برج بابل – گودال بابل – ابراهیم – کوه سینا – ساخت معبد – حیوان کنیسه – نگهبان – سیرنها – آمدن مسیح – پلنگها در معبد – اسکندر کبیر – دیوگنس – ساخت شهر – سرهنگ امپراتوری – امپراتور – در کاروانسرا – سلول – اختراع شیطان – وحشیها – گراکوس شکارچی، یک پارهنوشته – اژدهای سبز – ببر – پیکها – اسباب بازی – رابینسون کروزو – چشمه – سیریناپذیرترینها.
[ » معرفی مطلب مفید: بهترین ترجمه کتاب محاکمه – اثر فرانتس کافکا ]
جملاتی از متن کتاب
یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده است. بر پشت سخت و زرهمانندش افتاده بود؛ و اگر سر را کمی بالا میگرفت، شکم برآمده و قهوهای رنگ خود را میدید که لایههایی از پوست خشکیده و کمانیشکل، آن را به چند قسمت تقسیم میکرد. رواندازی که روی شکمش به سختی بند بود، هر لحظه امکان داشت بسُرد و پایین بیفتد. پاهای پرشمارش که در مقایسه با جثهاش نحیف و لاغر مینمودند، لرزان و ناتوان در برابر چشمانش پرپر میزدند. از خود پرسید: «چه بر سرم آمده؟» کابوسی در کار نبود. اتاقش درست و بهقاعده، فقط کمی کوچک، میان آن چاردیواری آشنا، ساکت و آرام غنوده بود.
شکستن فندق احتمالاً هنر به حساب نمیآید، بنابراین کسی جرئت نمیکند مردم را دور خودش جمع کند و به قصد سرگرمکردن آنها برایشان فندق بشکند. ولی اگر کسی دست به چنین کاری بزند و موفق هم بشود، در آن صورت کاری که میکند فقط شکستن فندق صاف و ساده نیست، یا اگر هست، در آن صورت معلوم میشود ما تا به حال از این هنر غافل بودهایم. چون بهواقع ما همگی به آن تسلط داریم و حالا این فندقشکن جدید معنا و مفهوم آن را برای ما روشن کرده است. در ضمن برای تأثیرگذاری هرچه بیشتر بد نیست اگر چنین کسی در شکستن فندق کمی کُندتر از اکثر ما عمل کند.
اغلب از پیشرفت سگها در طول زمان تعریف و تمجید میکنند و این طور که به نظر میرسد در اصل منظورشان پیشرفت علم است. بله، علم سکون نمیشناسد، مدام پیشرفت میکند، هر لحظه شتاب بیشتری میگیرد، سریعتر و سریعتر پیش میرود. ولی چه چیز آن درخور تعریف و تمجید است؟ این قضیه مثل آن است که بخواهی از کسی به این دلیل تمجید کنی که سال به سال پیرتر میشود و در نتیجه سریعتر به سوی مرگ میشتابد. این روند امری طبیعی و ناخوشایند است و من چیز درخور تمجیدی در آن نمیبینم.
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد. یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم -، اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن. مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر میگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تیزی که همیشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
سیریناپذیرترین افراد، زاهدانی هستند که در همهی عرصههای زندگی اعتصاب غذا میکنند و از این طریق میخواهند در آنِ واحد به موارد زیر دست یابند: ۱. صدایی بگوید: بس است، به اندازهی کافی روزه گرفتهای، حالا اجازه داری مثل دیگران غذا بخوری و این به حساب خوردن گذاشته نمیشود. ۲. همان صدا در آنِ واحد بگوید: تا بهحال بهاجبار روزه گرفتهای، از این پس راضی و خشنود روزه خواهی گرفت، روزهی تو شیرینتر از غذا خواهد بود (اما در آنِ واحد به راستی غذا خواهی خورد). ۳. همان صدا در آنِ واحد بگوید: تو بر دنیا غلبه کردهای، من تو را از دنیا میرهانم، همچنان که از غذا خوردن و از روزه گرفتن (ولی تو در آنِ واحد هم روزه خواهی گرفت و هم غذا خواهی خورد). فزون بر این صدایی هست که از دیرباز بیوقفه در گوششان میخواند: تو به تمام و کمال روزه نمیگیری، ولی نیت پاک داری و همین کفایت میکند.
مشخصات کتاب
- عنوان: کتاب داستانهای کوتاه کافکا
- نویسنده: فرانتس کافکا
- ترجمه: علی اصغر حداد
- انتشارات: ماهی
- تعداد صفحات: ۶۵۴
- قیمت چاپ سیزدهم – سال ۱۴۰۱: ۳۲۰۰۰۰ تومان
- دارای گالری عکس در پایان کتاب
نظر شما در مورد کتاب داستانهای کوتاه کافکا چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. اگر این کتاب را نخواندهاید، آیا به مطالعه آن علاقهمند شدید؟
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]
» معرفی چند کتاب دیگر از نشر ماهی: