کتاب دختری که پادشاه سوئد را نجات داد نوشته یوناس یوناسون است که توسط کیهان بهمنی ترجمه شده است و انتشارت آموت آن را به چاپ رسانده است.
یوناس یوناسون سوئدی پیش از شروع کار نویسندگی مدتها در روزنامهها به کار نویسندگی مشغول بود. نخستین و مشهورترین اثر او «پیرمرد صد سالهای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» در سال ۲۰۰۹ برای او شهرت بسیاری را بههمراه آورد. این اثر تاکنون به دهها زبان ترجمه شده و در زمره آثار پرفروش است. یوناسون دومین اثر خود با عنوان «بیسوادی که شمردن بلد بود» را در سال ۲۰۱۳ نوشت. در ترجمه انگلیسی این عنوان به «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد» تغییر یافت. کیهان بهمنی، مدرس و مترجم، تاکنون آثار نویسندگان بسیاری را به فارسی ترجمه کرده است.
این کتاب در مورد چیست؟
داستان رمان دربارهی نومبکو مایکی، دختری سیاهپوست و نابغهی ریاضیات است که در یکی از فقیرترین محلات آفریقای جنوبی زندگی میکند.
نومبکو دختر بسیار باهوش که در یک موسسه تخلیه چاه های فاضلاب از ۵ سالگی مشغول به کار شده است. ولی روند اتفاقات زندگی به نحوی است که سر از مراکز درست کردن بمب هسته ای و نهایتا کشور سوئد در می اورد. نومبکو فکر می کند قرار است در سوئد به عنوان پناهنده سیاسی زندگی آرامی را شروع کند اما این طور نیست چون محموله پستی از کشور برای او شامل چیزای خیلی خطرناکی می باشد و…
نظر کافه بوک در مورد کتاب دختری که پادشاه سوئد را نجات داد
بعد از اتمام این کتاب با خودم گفتم “نویسندگی یعنی این، کتاب خوب یعنی این…” به نظرم آمد یوناسون شخصی بوده پر از اطلاعات که همه را به درونمایه کتاب تزریق کرده. او داستانی نوشته درباره ی جنگ و کمونسیم و مارکسیست و فاشیست، درباره ی سلاح اتمی، صلح، نبرد، سازمان های جاسوسی، طمع ابرقدرتها و خلاصه هر چیزی که موضوع داغ این روزهاست و بعد خیلی ماهرانه شرح حال زندگی دختری سختکوش و پر استعداد را میان این ها می آورد. دختری که بی توجه به شکست ها پیش می رود و عاقلانه ترین تصمیم ممکن را می گیرد.
به نظرم کتاب دختری که پادشاه سوئد را نجات داد هیجان انگیز ترین کتابیست که خوانده ام. توضیحات زیاد و جزئی و دقیق کتاب درباره ی وقایع نه تنها حوصله ام را سر نمی برد بلکه اشتیاقم را برای خواندن بیشتر می کرد.
کتاب بسیار وقایع و ماجراهای جالبی دارد و از بخش ششم به بعد بسیار جذاب و خنده دار می شود.
خلاصه اگر دنبال یک کتاب زیبا و جذاب هستید این کتاب خیلی خیلی پیشنهاد می شود.
قسمت هایی خواندنی از کتاب دختری که پادشاه سوئد را نجات داد
پادشاه موفق شده بود این نکته را در ذهن پسر خود مسلم کند که خداوند مقام پادشاهی را به پادشاه سوئد عطا کرده است و بنابراین پادشاه و خداوند همچون اعضای یک تیم همکاری می کنند.
به نظر کسی که می پندارد خدا حافظ اوست،نبرد هم زمان با امپراطور ناپلئون و تزار الکساندر کار آسانی است ولی متاسفانه امپراطور ناپلئون و تزار هم عقیده داشتند خداوند حافظ آنهاست و بر اساس همین عقیده جنگیده بودند.حالا حتی اگر فرض کنیم هر سه آنها حق داشتند باز هم در این صورت خداوند به اندازه ی مساوی هر یک از آنها را مورد لطف خود قرار داده بود.بنابراین خداوند تنها کاری که کرد این بود که گذاشت قدرت واقعی هر یک از آنها سرنوشت آن نبرد را مشخص کند.
در اکثر موارد بیشتر سیاستمداران دنیا یا احمق هستند و یا کمونیست و بیشتر تصمیماتشان هم یا احمقانه است یا کمونیستانه و وقتی تصمیمی کمونیستانه باشد حتما احمقانه هم هست.
پرسنل این فرودگاه خیلی آدم های عجیبی بودند : طوری عمل می کردند که انگار قوانین را برای اجرا کردن وضع کرده اند.
در زمان های برداشت محصول سیب زمینی هولگر یک وقت زیادی برای رویابافی داشت و در همین رویابافی ها به این نتیجه رسیده بود که بهترین کار این است که خاندان سلطنتی سوئد را به حیات وحش لاپلند تبعید کنند و اگر تمام اعضای خاندان سلطنتی حاضر نشدند استعفا دهند بمب اتم را همان جا منفجر کنند. با چنین حرکتی غبار ناشی از سمی ناشی از انفجار هم به مردم بی گناه آسیبی نمی زد و هم در مجموع کمترین خسارت به بار می آمد. به علاوه افزایش احتمالی دما که بر اثر انفجار بمب اتم به وجود می آمد به نفع طبیعت بود چون آن بالا نزدیک قطب هوا خیلی خیلی سرد بود.
مهندس می دانست که لازم نیست آدم همه چیز را درباره ی همه چیز بداند. با داشتن نمرات خوب و یک پدر گردن کلفت، هر آدمی می توانست خود را به مراتب بالا برساند. در این راه نهایت سوء استفاده از توانایی های دیگران هم اصل مهمی است. اما این بار مهندس برای حفظ شغلش واقعاً مجبور بود کاری انجام دهد. خُب، نه این که خودش باید کاری انجام می داد. منظور متخصصان و محققانی است که استخدام کرده بود و اکنون هم همان افراد روز و شب کار می کردند و کارشان به پای مهندس نوشته می شد.
تفاوت حماقت و نبوغ در این است که دومی حدی دارد.
شب شده بود و هوا هم کمی سرد بود. نومبکو تنها کتی را که داشت، پوشیده بود. روی تنها تشکی که داشت دراز کشیده و تنها پتواش را رویش کشیده بود (خب تنها ملحفه ای که داشت به عنوان کفن استفاده کرده بود) قصد داشت صبح روز بعد از کلبه اش برود.
اگر نومبکو مونث نبود و مهم تر از آن اگر رنگ پوستش سیاه نبود می توانست در مواقع نیاز، دست راست رییس اش باشد.اما حالا در عوض فقط عنوان مبهم (خدمتکار) را یدک می کشید. در حالی که نومبکو (در کنار کار نظافت) کسی بود که پرونده های قطوری را که به کلفتی آجر بودند، می خواند. این پرونده ها را که مدیر بخش تحقیقات می آورد، شامل شرح موضوعات، نتایج آزمایشات و تجزیه و تحلیل ها بود، در واقع نومبکو کاری را انجام می داد که رییس اش به تنهایی قادر به انجام آن نبود.
پرفسور بِرنِر به زبان انگلیسی سخنرانی آغاز جلسه را شروع کرد و چون جملاتش هم سخت و هم قُلمبه سُلمبه بودند هولگر یک نتوانست حرف هایش را بفهمد. ظاهراً قرار بود او درباره ی فواید انفجار بمب اتمی صحبت کند. چرا؟ خود هولگر هم نمی دانست.
اما با وجود این که زبان انگلیسی هولگر یک خوب نبود، از این که چنین فرصتی به دست آمده بود خوشحال بود. به هر حال این که هولگر یک چه میگفت چندان اهمیتی نداشت. مهم این بود که منظورش چیست.
در زمان های برداشت محصول سیب زمینی هولگر یک وقت زیادی برای رویابافی داشت و در همین رویابافی ها به این نتیجه رسیده بود که بهترین کار این است که خاندان سلطنتی سوئد را به حیات وحش لاپلند تبعید کنند و اگر تمام اعضای خاندان سلطنتی حاضر نشدند استعفا دهند بمب اتم را همان جا منفجر کنند. با چنین حرکتی غبار ناشی از سمی ناشی از انفجار هم به مردم بی گناه آسیبی نمی زد و هم در مجموع کمترین خسارت به بار میآمد. به علاوه افزایش احتمالی دما که بر اثر انفجار بمب اتم به وجود میآمد به نفع طبیعت بود چون آن بالا نزدیک قطب هوا خیلی خیلی سرد بود.
این مطلب توسط آهستان نوشته شده است.