کتاب شاهزادههای پابرهنهی فنلاندی اولین اثر نویسندهیِ جوانش، میثم بوجاور، داستانی است دربارهیِ مهاجرت یک پسر جوان فنلاندی.
داستانی ساده و کم کاراکتر که پُر است از لحظات، کنشها و واکنشهایِ احساسی بین آدمها. برخوردهایِ سادهیِ انسانی که در پَسشان پیچیدهترین احساسها نهفته است.
داستان که با تعداد کاراکترهایِ محدود و در فضایی مینیمالیستی نوشته شده است مملو از احساسهایِ انسانی در لوایِ برخوردها و کنشهایِ به ظاهر ساده است. احساس هایی که فارغ از مرز و محدوده، تمامی انسانها آنها را تجربه کردهاند. جایی در سرزمینهایِ بدون مرز درون.
غم، شادی، دوری، عشق، تنفر، امید، پوچی، ناامیدی، انگیزه، ترس، شادی، حسادت،دروغ، دوست داشتن، رهایی، دلبستگی، خودخواهی، و تمامی احساس هایی که در بستر زمان جاری هستند. میآیند و میروند…
و یک پایان که خودش انگار یک شروع جدید است!
قسمت هایی از کتاب شاهزادههای پابرهنهی فنلاندی
ناتالی سرش را از پشت دیوار بیرون میبرد و نگاهی میاندازد، نگهبان هوز فاصلهیِ نسبتا زیادی تا ابتدایِ قطار دارد، ناتالی برمیگردد و رو به مارک میگوید: مارک، یادت میآد میخواستم یه چیزی بهِت بگم؟
مارک میپرسد: همون که گفتی بعدا بهِم میگی؟
ناتالی پس از این که نیم نگاه دیگری به نگهبان میاندازد سرش را به سمت مارک برمیگرداند و میگوید: آره،
سپس لبخندی میزند و ادامه میدهد: تو هم توی خواب، رو لبهات لبخنده، مثل خواهر کوچکَت، همون که اسمش… اسمش استفانیه، دیشب دیدم.
یک لبخند از همانهایی که از تَه دل آدم بیرون میآید مینشیند بر رویِ لبهایِ مارک، یک چیزهایِ خیلی کوچکی آدم را به اندازهیِ یک دنیا خوشحال میکنند گاهی.!
مارک با صورتی که حالا خیلی بیشتر از تَنش و تشویش شرم از آن میبارد میگوید: ناتالی …
نگاه ناتالی در نگاه مارک منتظر ادامهیِ جملهیِ مارک است،
مارک دلش میخواهد فریاد بزند، جوری که تمام دنیا بشنوند دوسِت دارم ناتالی را،
نمیتواند ولی، الان نه جایَش است و نه وقتَش، داخل واگن حتما این را به ناتالی میگویم،
چیزی میخوای بگی مارک؟
مارک خیره به ناتالی چیزی نمیگوید،
نه که نخواهد، نمیتواند،
ناتالی لبخندی میزند و میگوید: باشه اشکال نداره، تو هم بعدا بگو پسر…
مارک که روبهروی تانی ایستاده است با دیدن شرن که به انتهای راهرو رسیده است لحظهای چشمهایش به شرن میافتد، تانی با حرکت چشمهای مارک متوجهی حضور کسی میشود و سرش را برمیگرداند، همین که نگاه تانی به شرن میافتد، شرن همان جا میخکوب میایستد، مثل شاهی که هنوز کیش نشده مات شده باشد.!
لحظهای نگاه تانی و شرن در هم گره میخورد،
شرن میخواهد سلام کند،
نه که نخواهد، نمیتواند،
تانی کمی دستپاچه سلام میکند و پس از آن خیلی سریع به سمت اتاق میرود،
شرن از سر جایَش جُم نمیخورد،
انگار یک چیزی با همیشه فرق دارد، این را مارک به وضوح احساس میکند،
مارک به سمت شرن که مبهوت ایستاده است میرود و میگوید: شرن؟ چیزی شده شرن؟
ضربهی دست مارک به بازویِ شرن یخ او را باز میکند و او را به خودش میآورد: مارک دوباره تکرار میکند: شرن؟ چیزی شده؟
شرن که تازه انگار از حالت انجماد بیرون آمده است جواب میدهد: نه، چیزی نیست رفیق،
مارک اما مطمئن است که یک چیزی هست.! چه چیزی؟ دقیقا نمیداند …
چیزی نمیگذرد که اشمایر و اشمیت هم از راه میرسند،
کمی از قهوهی تلخ اشمایر بر رویِ پیشخوان میریزد، انگار شرن اصرار دارد به همهیِ دنیا بفهماند که امروز یک مرگش شده است.!
اطلاعات کتاب
- کتاب شاهزادههای پابرهنهی فنلاندی
- نویسنده: میثم بوجاور
- انتشارات: نشر داستان
- تعداد صفحات: ۲۶۴ صفحه
- قیمت: ۲۴۰۰۰ تومان
- چاپ اول
کافه بوک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید.