درباره کتاب عسل و حنظل اولین چیزی که جلب توجه میکند، عنوان آن است. معنای عسل واضح و مشخص است اما واژه «حنظل» به معنی زهر و هرچیز تلخ و گزنده میباشد. آمدن این دو در کنار هم به خواننده نوید کتابی شیرین اما بسیار تلخ را میدهد و اگر با نویسنده کتاب، طاهر بن جلون، آشنا باشید و یا مثلا، کتاب تأدیب را خوانده باشید، میدانید که تلخی بخش عظیمی از آثار اوست.
اما شاید بد نباشد که قبل از گفتگو درباره کتاب و متقاعد کردن خواننده برای مطالعه آن، به این نکته اشاره کنیم که بخش شیرین و عسل کتاب آنقدر ناجیز است که میتوان از آن چشمپوشی کرد. اما بخش حنظل و تلخی کتاب شما را به خوبی با این کمله آشنا خواهد کرد.
جملات ابتدایی کتاب، به سرعت شما را با حنظل آشنا میکند:
طاهر بن جلون در این رمان ما را به طنجه، یکی از شهرهای بینالمللی و مهم مراکش با تاریخی غنی میبرد، که زمانی شهری شاد و باصفا بود ولی حالا دچار تعصبات مذهبی، فساد و تباهی شده است و داستان کتاب درباره تبعیضهای نژادی، فساد در جامعه، تجاوز، خیانت، سکوت بهخاطر آبرو و ویرانی زندگیها میباشد.
طاهر بن جلون، شاعر، نویسنده و نقاش فرانسوی – مراکشی اول دسامبر ۱۹۴۷ در فاس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدارس دوزبانهی مراکش گذراند، در دبیرستانهای فرانسوی طنجه تحصیل کرد و در دانشگاه محمد پنجم، فلسفه خواند. اولین شعرهایش را همان زمان گفت. بعد از اتمام تحصیل، در دبیرستان فلسفه درس داد. به فرانسه رفت و روانشناسی را ادامه داد، سال ۱۹۷۵ موفق به دریافت دکتری روانشناسی بالینی شد. در سال ۱۹۸۵ به خاطر رمان «شب قدر» جایزهی گنکور را برد و سال ۲۰۰۸ به عضویت آکادمی گنکور درآمد. در سال ۲۰۰۸ از رئیسجمهور وقت فرانسه نشان لژیون دونور را گرفت و برای مجموعه آثارش موفق به دریافت جایزهی اولیس شد.
[ » معرفی و نقد کتاب: رمان بیروت ۷۵ – اثر غاده السمان ]
کتاب عسل و حنظل
داستان رمان درباره زندگی یک زن و شوهر – ملیکه و مراد – است که بوی مرگ میدهد. زن و شوهری که هیچ عشق و علاقهای نسبت به همدیگر ندارند و طبق سنت پیوند زناشویی بستهاند. این دو حتی وجه اشتراکی باهم ندارند و صرفاً برحسب ضرورت باهم زندگی میکنند و بهعبارتی بیشتر همخانه هستند تا همسر و همبالین. در کل یک زندگی اشتراکی و قراردادی متلاطم و فاقد احساس بین این زن و شوهر در جریان است. رابطه آنها در تلاطمی دائمی است؛ گاهی عشق، گاه نفرت و گاه بیتفاوتی و زندگیشان را میتوان در فرزندانشان و سختیهایی که میکشند خلاصه کرد.
تصور این نوع زندگی شاید برای خواننده ایرانی دور از ذهن نباشد و میتوان حدس زد که میوههای این زندگی یعنی دخترشان سامیه و پسرهایشان آدم و منصف چه زندگی سختی به دور از عشق و علاقه خانواده و یک کانون امن میتوانند داشته باشند. آنها از لحاظ حمایت خانوادگی در وضعیت زیر صفر قرار دارند.
در کتاب عسل و حنظل سامیه مورد خشنونت جنسی قرار میگیرد و در نبود شرایط برای ابراز این رنج مجبور به سکوت میشود. وضعیت برای او به سختترین شکل ممکن پیش میرود و به گفته خودش به آخر خط رسیده اما حتی زندگی نکرده است. او نقش محوری در داستان دارد و مسائل پیرامون او در جریان هستند. به نحوی نیز میتوان گفت، تخلی کتاب به او و زندگی سختی که دارد، اشاره میکند.
اما تلخی داستان شامل حال همه شخصیتهای آن میشود، از مادری که در جامعه مذهبی و سنتی بزرگ شده و نمیتواند احساساتش را بیان کند تا پدری که به اجبار در سیستم فاسد جامعه حل شده و دختری که قربانی رفتار جامعه و آبروی خانوادگی خود شده است. همچنین ما با پسری که با فرهنگ غلط جامعه دست و پنجه نرم میکند و فرزند دیگری که از کشور و وطنش مهاجرت میکند تا به آرامش برسد روبهرو هستیم.
این شش نفر در کتاب عسل و حنظل نقش روایتگر داستان را بر عهده دارند و داستان خود را در دل جامعهای فاسد و متحجر روایت میکنند. داستان قهرمانی ندارد، همه به نوعی مفلوک و شکستخوردهاند، دو راوی اصلی زن و شوهر هستند که بیشتر بار روایت داستان بر دوش آنهاست.
عوض شدن راویها و در یک خط زمانی حرکت نکردن، به جذابیت اثر افزوده است و خواننده را تا انتها تشنهی دانستن ادامه داستان نگه میدارد، با وجود اینکه خلاصه کتاب تقریباً همین چیزی است که بازگو کردیم و در پشت جلد کتاب نیز آمده است، اما تنها با مطالعه رمان است که تحت تاثیر قلم خوب و توانای نویسنده قرار میگیرید و متوجه میشوید با دانستن موضوع داستان تلخی آن کم نمیشود.
[ » معرفی و نقد کتاب: رمان حصار و سگهای پدرم – اثر شیرزاد حسن ]
جملاتی از متن کتاب
سعی میکنم هر روز صبح بزنم بیرون. در کافه ایبِریا همکاران سابقم را میبینم. دوست نیستند؛ میتوان گفت آشنایند. رازی ما را به یکدیگر گره میزند، کاری شیطانی. در لیوان شیرقهوه میخوریم، از مسائل روزِ کشور حرف میزنیم و عابران را تماشا میکنیم. به یکدیگر میگوییم که مراکش عوض شده و دیگر نمیتوانیم تغییرهایش را دنبال کنیم. مثلاً تعداد دخترها و زنهای بُرقعپوش هر روز زیادتر میشود. یکی که اسمش را گذاشتهایم روبیو یک بار گفت: «فکر کنم مُده. تمومِ زَنا بُرقع میپوشن؛ به همه میآد، از مامان گرفته تا بدکاره!»
از وقتی بازنشسته شدهام، سعی میکنم نمیرم. از خودم میپرسم به چه دلیلی مقاومت میکنم. دلخوشیهایم بسیار نادرند. خاطراتم خستهاند و زور میزنم تا دیگر آنها را فرانخوانم و به آنها پناه نبرم. یاد گرفتهام از آنها حذر کنم.
صبح امروز، رفتم طبقهی اول، در و پنجرههای هال را باز کردم. گربهها توی هال قضای حاجت میکنند. همهچیز را تمیز کردم. تمام صبح گذاشتم هوای آزاد بیاید توی خانه تا هوا عوض شود. ناگهان خسته شدم، جان نداشتم، روی زمین نشستم، به مبل تکیه دادم. چشمانم را بستم تا گریه نکنم. شوهرم همیشه سرزنشم میکند که طبقاتِ بالای زیرزمین را غدغن کردهام. با وسواس زیاد هال را برای عروسیِ دخترم آماده کرده بودم. همیشه به عروسیِ او فکر میکردم. اگرچه هنوز ده سالش نشده بود. پارچهها، فرشها و پردهها را انتخاب کرده بودم. کارها را به بهترین لحافدوز شهر سپرده بودم؛ محمد – موشه خیلی مشهور بود. مادرش یهودی بود و پدرش مسلمان. خیالبافی میکردم. جشن را تصور میکردم و میتوانستم صدای موسیقی جشن را بشنوم. حالا اینجا مستراحِ گربههای وحشی شده است.
مرگ برای من کفنی عظیم است از سکوتی سپید که آرامآرام حشرات آن را میدرند.
یک روز مردی را دیدم – بیتردید روستایی بود – که زنی را میزد. زنش بود یا دخترش. زن خیلی جوان بود و مرد خیلی از او مسنتر. بدجوری کتکش میزد و فحشش میداد، به او میگفت فاحشه، دختر بدکاره، دختر شیطان. مردم میایستادند و سعی نمیکردند پادرمیانی کنند. داد کشیدم. کسی به فریاد من توجهی نکرد. آخرکار، زن دستی را که او را زده بود گرفت و بوسید. باید از او عذر میخواست.
دختری که به او تجاوز شده باشد محکوم است به نابودی. همهچیز در جامعه او را پس میزند و در چاهِ شرم اسیرش میکند. سکوت و تحمل. کسی خبر ندارد. وحشتناکترین و خشنترین رازی است که باید زندگی را با آن سر کرد. حس میکنم ظرفی پر از کثافت و تعفنم. خودم نیز چیزی فاسد شدهام. حتی فاحشهای نیستم، زیرا فاحشه تنش را برای گذرانِ زندگی میفروشد، اما من، تن و روحم را گرفتند و دیگر نمیخواهم زندگی کنم. چیزی برای فروش ندارم، بیچیزِ بیچیزم.
شعر رازِ من است. کسی از چیزهایی که مینویسم خبر ندارد. خجالتیام. با کسی از این شورواشتیاق حرفی نمیزنم. همهچیز در دفترم ثبت است. میترسم روزی مادرم این دفتر را پیدا کند و آن را بخواند. چیزی از آن نمیفهمد. منطقی است، تخیل ندارد، به آزادی بچههایش احترام نمیگذارد. فکر میکند مال اوییم و حق دارد هر کاری که میخواهد با ما بکند.
من هم فکر میکردم همین که بازنشسته بشوم بچههایم به من میرسند و هوایم را دارند. اما یک روز چیزی فهمیدم، چیزی بدیهی، چیزی که ناگهان با وضوحی وحشتناک به ذهنم القا شد: بچههایمان مالِ ما نیستند. این حقیقت آزارم داد. فکر میکردم کاملاً طبیعی است که از من و مادرشان مراقبت کنند. اشتباه میکردم. بعد یاد گرفتم که بپذیرم آنها هم زندگی و مشکلات خودشان را دارند و ما باری بر دوششان شدهایم. از دستشان عصبانی نیستم. فقط غمگینم. اما مادرشان نمیتواند این موضوعِ بدیهی را درک کند.
مشخصات کتاب
- عنوان: عسل و حنظل
- نویسنده: طاهر بن جلون
- ترجمه: محمدمهدی شجاعی
- انتشارات: برج
- تعداد صفحات: ۲۷۲
- قیمت چاپ پنجم – سال ۱۴۰۲: ۱۱۵۰۰۰ تومان
نظر شما در مورد کتاب عسل و حنظل چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید، حتما نظرات ارزشمند خود را با کافهبوک در میان بگذارید. با نظر دادن در مورد کتابها در انتخاب کتاب به همدیگر کمک میکنیم.
[ همراه ما باشید در: کانال تلگرام کافه بوک ]
» معرفی چند کتاب دیگر از نشر برج: