داستان کوتاه مسخ مشهورترین نوشته فرانتس کافکا است که اولین بار در سال ۱۹۱۵ منتشر شد و توسط مترجمهای مختلف، بارها وبارها به فارسی برگردانده شده. فضای تاریک و خاص کتابهای او و به خصوص دیدگاهش نسبت به زندگی انسان و روابطش بعدها به فضای کافکایی شناخته شد که بسیاری از نویسندگان دیگر تحت تاثیر او از آن بهره گرفتند. کتاب مسخ شامل ۵ داستان کوتاه بیشتر خوانده شده از کافکاست.
ولادیمیر ناباکوف – نویسنده و منتقد نامدار که نقهدهای مختلفی درخصوص رمانهای برجسته منتشر کرده است – در مورد این داستان گفته است:
اگر کسی «مسخ: کافکا را چیزی بیش از یک خیال پردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.
لحن کافکا در کتاب مسخ روشن و دقیق و رسمی، تضادی حیرتانگیز با موضوع کابوسوار داستان دارد؛ او در مسخ تنهایی بشر و سرگشتگی و گسیختگیش را از جامعه پرآشوب نشان میدهد.
داستان کتاب مسخ بسیار شوکهکننده آغاز میشود و از جملات آغازین این داستان آنقدر مشهور است که تقریبا هر فرد کتابخوانی با آن روبهرو شده است. چند جمله ابتدایی کتاب چنین است:
مسخ روایت مردی است که در یک صبح طبق معمول برای رفتن به محل کارش از خواب برخاسته و متوجه میشود تبدیل به یک حشره شده است. ابتدا خانواده و سپس نماینده قانونی شرکت متوجه این تغییر و تحول میشوند. ولی امید دارند که وی به وضعیت انسانی اولیه بازمیگردد. اما اینگونه نمیشود و تداوم این وضعیت که با دلسوزیهای خواهرانه همراه و تنگدستی خانواده را نیز به دنبال دارد موجب اتفاقاتی چند شده و طرد کامل او را به دنبال دارد و باقی ماجرا.
آنچه در مسخ اتفاق میافتد یک تغییر کالبد از انسان به حشره است. برای زامزایی که از کار سنگینش خسته شده و تنها به خاطر خانوادهاش آن را تاب میآورد. این تغییر آنقدر هم بد نیست. حداقل مزیت های بیشتری نسبت به آن شغل بازاریابی پارچه ها دارد که مدام باید سر وقت حاضر میشد تا رئیسش گلایهای نکند. اما چیزهایی این میان عوض میشوند؛ مادری که از او میترسد و پدری که وحشیانه با او رفتار میکند. آنها کمکم در میان صحبتهایشان اعتراف میکنند که کارکردن گرگور و تامین خرج خانواده برایشان مهمتر از خود پسرشان بوده و این خود موضوعی ترسناکتر است.
مسخ، روایتی سورئال با راوی سوم شخص دارد که تمثیلوار داستان را پردازش میکند. چندانکه همین فاکتور موجب تحلیلهای همهجانبهای از داستان میشود. نگاههای روانشناختی و جامعهشناختی و هستیشناسانه و فلسفی را با تکیه بر کُدهای داستانی و روایی میتوان در نقد و تحلیل آن مدنظر قرار داد. عدم ارتباط موفق با جنس مخالف با پرداخت شخصیتهای خواهر و مادر و صاحب تصویر تابلوی بر دیوار به همراه تحلیل بر پایه ادیپ از نمونههای تحلیلی روانشناختی مسخ است. چندانکه انسان از خود بیگانه شدهی معاصر در برابر شغل و موقعیتهای اجتماعی و مناسبات کارفرمایی اشتغال و پیامدهای سیاسی جایگاه تعدیهای اقتصادی و تقابل ظلم و سکوت در تحلیلهای جامعهشناختی اثر حائز اهمیت هستند.
انسان حشرهنما یا حشرهی انساننما با تکیه بر قدرت بدن و بنبست ارتباطی، صحبتهای دیگران را میفهمد و بر اساس این دادهها و درک تحلیل و تصمیمگیری و برنامهریزی میکند درحالیکه کسی سخن او را نمیفهمد و ارتباط دوطرفه شکل نمیگیرد. این طردشدگی و تنهایی انسان معاصر در تمام سختکوشیهایش برای گذران زندگی به بیماری منجر میشود و امکان زیست از او با مولفه تلاش برای زیستن سلب میشود.
در رویکردی دیگر از داستان دو دنیای متفاوت وجود دارد که میتواند دنیاهای پس و پیش یکدیگر باشند. دنیای فرد مسخشده و افراد مسخنشده. آیا افراد مسخنشده حشرههای پیشین بودهاند چندانکه این عدمارتباطِ موجود پیش از این نیز وجود داشته است یا حشرههای پسین. و این پرسش مهم که در دنیای معاصر با مولفههایی که بحث شد فقط جابجایی نقشها وجود دارد و اتفاقات معجزهوار نیستند و حشره شدن و مسخشدگی سلسلهوار با این دادهها وقوع خواهند یافت. چندانکه در دوران مسخشدگی شخصیت اصلی خانواده همه در پی استقلال اقتصادی جذب کار و معاملات مالی میشوند. فاکتوری که حاصلی جز از خود بیگانگی انسان به همراه ندارد.
ولادیمیر ناباکوف در قسمت دیگری از نقد مفصل خود درباره کتاب مسخ مینویسد:
به سبک کافکا هم توجه کنید. وضوح آن، لحن دقیق و رسمی آن که در تضادی چنین خیرهکننده با مادۀ کابوسوار داستانش قرار دارد. هیچ استعارۀ شاعرانهای داستان سیاه و سفید و عریان او را زینت نمیدهد. زلالی سبک او غنای تیرهوتار فانتزی او را برجستهتر میکند. تضاد و وحدت، سبک و مادۀ کار، شیوه و پیرنگ بهکمال در این داستان با هم تلفیق شدهاند.
همانطور که اشاره کردیم، در کتاب مسخ ۵ داستان از کافکا آمده است. این داستانها عبارتند از:
- مسخ
- در سرزمین محکومان
- گزارشی به فرهنگستان
- هنرمند گرسنگی
- لانه
از جمله دیگر آثار فرانتس کافکا که در کافهبوک معرفی شدهاند میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
جملاتی از کتاب مسخ
این افکار به سرعت از مغزش گذشت، بیآنکه بتواند تصمیم بگیرد از تختخواب بیرون بیاید. سپس – درست در لحظه ای که ساعت شش و چهل و پنج دقیقه را اعلام میکرد – از قسمت بالایی تختخواب آهسته در زدند. مادر بود. گفت: «گرگور، ساعت شش و چهل و پنج دقیقه است، مگر نمیخواهی بروی مسافرت؟» چه صدای لطیفی! گرگور خواست جواب بدهد ولی با شنیدن صدای خود و حشت کرد صدایی که میشنید بهوضوح صدای همیشگی خود او بود، ولی انگار ته مایهای از جیر جیری از میان نرفتنی و دردناک با آن میآمیخت و موجب میشد کلمات بلافاصله پس از ادا شدن وضوح خود را از دست بدهند و طنینشان چنان دگرگون شود که شک کنی درست شنیدهای یا نه. گرگور میخواست به تفصیل جواب بدهد و همهچیز را تعریف کند. ولی در آن وضع…
از آنجا که ناچار شد دستگیره را به این شیوه به پایین بفشارد، در کاملاً باز شد، ولی خود او پشت در پنهان ماند. اگر میخواست موقع ورود به اتاق ناشیانه به پشت نغلتد، ناچار بود برای بیرون آمدن از پشت در، آرام آرام و با احتیاط تمام دور خود بچرخد. در همان حال که سرگرم این چرخش مشکل بود و هنوز فرصت نکرده بود به چیز دیگری توجه کند، ناگهان پیشکار به صدای بلند گفت: «اوه!» – طنین صدای او به وزش بادی شدید میمانست. بعد گرگور هم او را دید.
همه، چه افراد خانواده و چه گرگور به وضع موجود عادت کردند. پول او را با کمال امتنان میپذیرفتند. او هم آن را با رغبت تحویل میداد ولی از روابط گرم هرگز خبری نشد. فقط خواهر کماکان به گرگور احساس نزدیکی میکرد و گرگور در پنهان تصمیم داشت او را که برخلاف خودش عاشق موسیقی بود و به زیبایی تمام ویولون میزد، سال آینده به هنرستان موسیقی بفرستد و اصلاً در بند مخارج زیادی نباشد که به بار میآمد و البته میبایست از طریق دیگری جبران میشد.
حتی از خوردن غذا هم لذتی نمیبرد، در نتیجه برای سرگرمی عادت کرده بود چپ و راست روی دیوارها و سقف اتاق بخزد و به این سو و آنسو برود. به ویژه دوست داشت آن بالا، روی سقف آویزان شود. حال و هوای آن بالا با دراز کشیدن روی زمین کاملاً فرق داشت. نفس کشیدن راحتتر بود، بدن به آرامی تاب میخورد و در آن حالت خوش آسوده خیالی که آن بالا احساس میکرد، گاهی پیش میآمد که ناگهان بیاراده خود را رها میکرد و به زمین میافتاد.
گرگور با خود گفت: «بعد؟» و در تاریکی به دور و بر چشم گرداند. به زودی کشف کرد که قادر نیست از جای خود بجنبد از این بابت تعجبی نکرد. تعجبش بیشتر از این بود که تاکنون چگونه توانسته است با آن پاهای نحیف حرکت کند؟ گذشته از این، احساس آسایش میکرد، بهواقع تمام بدنش درد میکرد، ولی به نظر میرسید که درد رفته رفته آرام میگیرد و به زودی کاملاً برطرف میشود. سیب گندیدهی پشتش و اطراف ملتهب آن را که از غباری نرم پوشیده بود، کمتر حس میکرد. خانوادهی خود را با محبت و نیکی به یاد آورد. گفته بودند باید گورش را گم کند.
مشخصات کتاب
- عنوان: کتاب مسخ
- نویسنده: فرانتس کافکا
- ترجمه: علی اصغر حداد
- انتشارات: ماهی
- تعداد صفحات: ۱۸۴
- قیمت چاپ سیام – سال ۱۴۰۱: ۶۵۰۰۰ تومان
- دارای گالری عکس در پایان کتاب
نظر شما در مورد کتاب مسخ و داستانهای دیگر چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. اگر این کتاب را نخواندهاید، آیا به مطالعه آن علاقهمند شدید؟ دقت داشته باشید در این مطلب به بررسی داستان مسخ پرداختیم و امیدواریم در آینده در مطالب جداگانه به دیگر داستانهای کوتاه کافکا بپردازیم.
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]