نشانک

نقد کتاب ناتور دشت

هزار و یک کتاب قبل از مرگ

کتاب ناتور دشت با عنوان اصلی The Catcher in the Rye اثر بسیار مشهور و برجسته جروم دیوید سلینجر است که در سال ۱۹۵۱ منتشر شد و طبق آخرین آمارها تاکنون بیشتر از ۶۵ میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته است. این رمان کتابی شاخص در ادبیات آمریکا محسوب می‌شود و به بیش از ۳۵ زبان نیز ترجمه شده است. در سایت معروف گودریدز بیش از ۷۵۰ هزار نفر به کتاب ناتور دشت نمره ۵ از ۵ را داده‌اند و در کل با رای بیش از ۲٫۲ میلیون نفر این رمان نمره ۳٫۸ از ۵ را کسب کرده است. مجله گاردین نیز این رمان را جزء ۱۰۰ رمان برتر قرار داده است. در این مطلب قصد داریم نقد کتاب ناتور دشت را منتشر کنیم اما قبل از پرداختن به نقد باید اشاره کنیم که معرفی این کتاب در کافه‌بوک منتشر شده است و شما می‌توانید از طریق لینک زیر معرفی را مشاهده کنید:

» معرفی کتاب ناتور دشت

*توجه: در ادامه این مطلب نقد کتاب ناتور دشت منتشر خواهد شد و ممکن است قسمت‌های اصلی و مختلف رمان مورد بررسی قرار گیرد و بخش‌های اصلی کتاب بازگو شود. بنابراین اگر این رمان را نخوانده‌اید و یا روی افشای داستان حساس هستید، خواندن این نقد را بعد از مطالعه کتاب پیشنهاد می‌کنیم.

نقد کتاب ناتور دشت

در ناتور دشت، سلینجر تصویری نامتعارف از فرآیند بلوغ یک پسر را نشان می‌دهد. هولدن کالفیلد بیش‌تر شبیه نوجوانی می‌ماند که در دردسر افتاده و به دنبال این است که از این مرحله پر دردسر عبور کند. در واقع هولدن پسری خاص با نیازهایی خاص است. او نه دنیای اطراف خود را درک می‌کند و نه اصلا تمایلی به درک آن دارد. در واقع، بخش عمده‌ای از کتاب درباره احساس پشیمانی او بابت معلوماتی است که دارد. اگرچه معصومیت او در زمینه‌هایی همچون مدرسه، پول و غریزه جنسی از بین رفته است، ولی هولدن همچنان امیدوار است که بتواند از بقیه بچه‌ها محافظت کرده و آن‌ها را از این موضوعاتی که مختص بزرگسالان هستند دور نگاه دارد.

عصیانی که هولدن دست به آن می‌زند، شبیه کاری نیست که از دیگر نوجوانان خیالی دنیای ادبیات دیده‌ایم. او نسبت به معلم‌ها و والدینش بی‌اعتماد می‌شود، نه تنها به خاطر این که خودش را از آن‌ها جدا کند، بلکه همچنین به دلیل این که نمی‌تواند آن‌ها را درک کند. در واقع تنها بخش خیلی کوچکی از دنیا وجود دارد که هولدن به خوبی می‌فهمد. تنها افرادی که او به آن‌ها اعتماد دارد و مورد احترام قرار می‌دهد عبارتند از الی، برادر مرحومش و فیبی، خواهر کوچک‌ترش. به جز این دو نفر، هولدن بقیه آدم‌ها را حقه‌باز می‌بیند.

در واقع، هولدن هر کسی را که مورد پسندش نیست، حقه‌باز می‌نامد. او از هم اتاقی‌اش، استردلیتر هم دوری می‌کند چرا که استردلیتر به خاطراتی که برای هولدن بسیار عزیز است، چندان توجهی نمی‌کند. حتی ارنی، نوازنده پیانو هم حقه‌باز است چرا که در کارش خیلی ماهر است. هولدن ناخودآگاه مهارت را مساوی با غرور می‌بیند (مساله‌ای که قطعا ریشه در گذشته او دارد) و نمی‌تواند بین این دو تمایزی قائل شود. حتی آقای آنتولینی، معلم مورد علاقه هولدن هم وقتی می‌خواهد او را نوازش کند، در دسته حقه‌بازها قرار می‌گیرد. به این ترتیب، این پسر با مجموعه‌ای از خاطرات عمدتا بد تنها می‌ماند.  برای درک تنهایی هولدن این بخش از کتاب را در نظر داشته باشید: «تقریبا هر وقت کسی بهم هدیه‌ای می‌ده، آخرش باعث میشه دلم بگیره.»

با این حال به لطف همین خاطرات است که هولدن موفق می‌شود این قدر صادقانه درباره افرادی که بر سر راهش قرار می‌گیرند صحبت کند. اگرچه به نظر می‌آید او با تردید به دنیا نگاه می‌کند، ولی در اصل تنها کمی سردرگم شده است. از صحبت‌های هولدن این تصور به وجود می‌آید که او شخص سخت کوشی است. ولی او خود را فردی بی‌اراده می‌بیند. هولدن هیچ درکی از درد و رنج ندارد و ترجیح می‌دهد در مسیری که ارزشش را داشته باشد جان خود را از دست بدهد. این مساله به ویژه بعد از دعوا با مائوریس نمود بیشتری پیدا می‌کند.


بخش پایانی کتاب میزان رشد شخصیتی هولدن را نشان می‌دهد. بر خلاف هولدن اولیه که بلافاصله آدم‌های اطراف خودش را متهم به حقه‌بازی می‌کرد (افرادی مثل استردلیتر و اکلی)، در بخش‌های پایانی و از طریق مواجهه او با آدم‌های مختلف می‌توان به این نتیجه رسید که او خوددار شده و کم‌تر دیگران را قضاوت می‌کند. این رشد شخصیتی هولدن ناشی از تلاش او برای تبدیل شدن به یک ناتور دشت است. او همچنان از بزرگسالی می‌ترسد و در برابر آن منفعل است، ولی دیگر جایگاه خود را پیدا کرده و می‌خواهد از معصومیت بچه‌های دیگر محافظت کند. او تصور می‌کند همچون شخصی است که لبه صخره‌ای ایستاده و باید مانع سقوط بچه‌های معصومی شود که ناخودآگاه از صخره سقوط کرده و از مرز بین کودکی و بزرگسالی عبور می‌کنند.

در قسمتی از کتاب در این باره آمده است:

همه‌ش مجسم می‌کنم چَن‌تا بچه‌ی کوچیک دارن تو یه دشتِ بزرگ بازی می‌کنن. هزارهزار بچه‌ی کوچیک؛ و هیشکی هم اون‌جا نیس، منظورم آدم‌بزرگه، غیر من. منم لبه‌ی یه پرتگاهِ خطرناک وایستاده‌م و باید هر کسی رو که می‌آد طرفِ پرتگاه بگیرم – یعنی اگه یکی داره می‌دوئه و نمی‌دونه داره کجا می‌ره من یه‌دفه پیدام می‌شه و می‌گیرمش. تمامِ روز کارم همینه. ناتورِ دشتم.

هولدن به راحتی تمام تجربیات را، چه خوب چه بد جذب می‌کند. او این تجربه‌ها را به دایره معلومات خود اضافه می‌کند. در واقع این نوجوان بیچاره به حدی نسبت به کاری که باید در زندگی انجام دهد دچار سردرگمی شده که هر بار بیشتر از قبل از جامعه فاصله می‌گیرد. با دور شدن از بقیه مردم، او امیدوار است که از مسیرهای مهمی که در دوران بزرگسالی پیش رویش قرار می‌گیرد، فرار کند.

مرگ یکی دیگر از مضمون‌های مهم ناطور دشت است که به صورت پیوسته از طریق شخصیت الی، برادر هولدن که سه سال پیش از دنیا رفته است، مورد توجه قرار می‌گیرد. هر وقت هولدن نسبت به هستی خود دچار ترس می‌شود (مثل زمانی که می‌ترسد ناپدید شود)، شروع به صحبت با الی می‌کند. او در خیالات خود الی را در قبرستانی بارانی تصور می‌کند که توسط افراد مرده احاطه شده است. هولدن مرگ را با بی‌ثباتی زمان مرتبط می‌داند. آرزو می‌کند کاش همه چیز به همین صورت فعلی باقی می‌ماند و به ویژه زمانی که اتفاقات زیبایی رخ می‌دهد، زمان متوقف می‌شد. کم کم به نظر می‌رسد هولدن از خود زندگی هم زده می‌شود و به این نتیجه می‌رسد که زندگی یعنی تغییر. پیری و بی‌ثباتی دو مساله غیر قابل اجتناب هستند. تنها جامعه نیست که هولدن را مجبور به بزرگ شدن می‌کند، بدن او هم از نظر بیولوژیکی در نهایت او را وارد چنین مسیری می‌کند. او در برابر تغییر مقاومت می‌کند، در اصل با این کار می‌خواهد با ساعت بیولوژیکی بدنش مقابله کند که در نهایت او را وارد پیری و سپس مرگ می‌کند. شاید این خلوص در نگاه اول مورد تحسین ما قرار گیرد و حتی گاهی اوقات آرزوهای او را درک کنیم، ولی در نهایت به این نتیجه می‌رسیم که مسیری که هولدن در پیش گرفته باعث فرسودگی و در نهایت، جنون او می‌شود.

دنیای هولدن به صحنه نبرد بین خلوص و فریب تبدیل شده است. این نبرد دقیقا نشان دهنده نگرش او نسبت به کودکان و مقاومت در برابر بزرگ شدن است. وقتی هولدن پسربچه شش ساله‌ای را می‌بیند که در خیابان مشغول آواز خواندن است، کاملا تحت تاثیر قرار می‌گیرد. چرا که این بچه کار خود را با خلوص کامل انجام می‌دهد. پسربچه دنبال خوشحال کردن کسی نیست، تنها دارد از آن لحظه لذت می‌برد. داستان‌های کوتاه دی. بی هم چنین وضعیتی دارند. آن‌ها آرام، شخصی و نشان دهنده تصورات واقعی نویسنده آن هستند، بدون هیچ چشم داشتی نسبت به جایزه و تحسین.

از سوی دیگر اما زمانی که دی. بی به یک فیلم نامه نویس موفق در هالیوود تبدیل می‌شود یا ارنی در یک باشگاه شبانه به پیانو زدن می‌پردازد، هولدن با آن‌ها مخالفت می‌کند. او این کار آن‌ها را نوعی فاحشگی می‌داند. آن‌ها را هنرمندانی می‌داند که خود را به پول، شهرت یا تحسین فروخته‌اند. او همچنین با استفاده ابزاری از احساسات در دنیای ادبیات هم مخالف است. او حتی رمان تحسین برانگیزی همچون وداع با اسلحه را که همه جا از آن به عنوان یک رمان ضد جنگ یاد می‌کنند، جعلی  و فریب آمیز می‌داند. هولدن حتی در مورد بسیاری از فیلم‌ها هم چنین نظری دارد. در نهایت به نظر می‌رسد او به طور کلی به این نتیجه می‌رسد رابطه بین هنرمند و مخاطب ظرفیت بالقوه زیادی برای فاسد شدن و خراب شدن دارد.


👤 مطلی که تحت عنوان نقد رمان ناتور دشت مطالعه کردید ترجمه‌ای از نقد سایت‌های Novel Guide و Cliffs Notes بود که توسط سایت نقد روز نیز ترجمه شده است. قسمت‌هایی که از متن کتاب ناتور دشت نقل شده است براساس ترجمه محمد نجفی می‌باشد.

نظر شما در مورد کتاب ناتور دشت چیست؟ آیا کتاب‌هایی که شخصیت اصلی آن بدون تعارف با مخاطب صحبت می‌کند را می‌پسندید؟ اگر این کتاب را نخوانده‌اید، آیا به مطالعه آن علاقه‌مند شدید؟ لطفا نظرات خود را با ما در میان بگذارید.

» معرفی چند کتاب خوب دیگر:

  1. کتاب رنج‌های ورتر جوان
  2. کتاب مادام بوواری
  3. کتاب چرا ادبیات
فیسبوک توییتر گوگل + لینکداین تلگرام واتس اپ کلوب

امتیاز شما به مطلب

دوست داشتم: 311
دوست نداشتم: 142
میانگین امتیازات: 2.19

چاپ کتاب

52 دیدگاه در “نقد کتاب ناتور دشت

ناطور دشت نگهبان دنیای معصوم کودکی در برابر تغییرات بزرگسالی و مقاومت دربرابر ان ورود دختری بکره به حجله بلوغ

رمان خوبی بود ؛ با نوع بیان هولدن از درگیری هاش واقعا خندم میگرفت و حس لذت نبردن از زندگی رو کاملا می‌شد درک کرد. مشکلات هولدن رو به نظر من نمیشه به خانواده اش نسبت داد چون چیزی که مشخصه سعی کردن با گذاشتن اون در مدرسه های خوب آینده خوبی براش بوجود آورند و بارها میگه که همیشه پول تو جیبش بوده و داخل هتل با آسانسور بر درگیر میشه و بهش بچه سوسول میگه.
شاید دعوایی که تو مدرسه با هم اتاقی اش کرد به نوعی علاقه اش رو به جین نشون می‌ده که حاضر نیست باهاش صحبت کنه تا ذهنیتش راجع به اون همیشه مثبت باشه.
در انتهای داستان که خواهرش میخواد با اون همراه بشه و از خانه بیاد بیرون رو هم میشه به دوست داشتن برادرش تلقی کنی و هم اینکه هولدن به این نتیجه میرسه که اگر اون دنباله روش بشه آینده نامشخصی در انتظارش هست و سعی می‌کنه بصورت مقطعی هم که شده به خونه برگرده. برای همین بیان میکنه که دوست نداره هیچکس رو توکلبه اش راه بده چون میدونه این مسیرش مسیر درستی نیست.

من این کتاب یه روزه تموم کردم چون متنش برام جذاب بود و با یک شخصیت خیلیی خیلییی متفاوت روبه رو بودم،عقاید یک دلقک و این کتاب شباهتای زیادی به هم داشتن
انگار هولدن نوجوانی دلقک(اسمش یادم نیست)بود
هولدن نسبت به تمام ادمای اطرافش بدبین بود و از هر رفتار و حرکاتشون برداشت منفی میکرد و از نظرش همه حروم زاده و حقه باز بودن
خب این تفکر از کجا سرچشمه میگرفت؟برمیگشت به دوران بچگیش و تربیت پدرو مادرش
هولدن اون محبتی که باید توی بچگی از پدر ماردش دریافت میکرد رو دریافت نکرده بود و مشکل کمبود محبت داشت…. اون میدونست اگه به خونش برگرده و موضوع اخراج شدنش از مدرسه رو به مامان باباش بگه بدجوری تحقیر میشه
درحالی که اگر پدر و مادرش از همون اول از هولدن حمایت میکردن و کنارش بودن اون حس تنهایی و ترس رو نداشت و به خونش برمیگشت
چیزی که هولدن رو کنار پدر ماردش ارزشمند میکرد نمرات درسیش بود و هولدن دقیقا درسش خوب نبود و هیچ امیدی نداشت که از طرف خانوادش دوست داشته بشه
مقصر اصلی افسردگی هولدن پدر مادرش بودن
و فرهنگ امریکایی ها رو نشون میداد
یجا کاملااا درکش کردم،اونجایی که درمورد بچه ها حرف میزد و بچه هارو دوست داشت چون بچه ها احساساتشون صادقانست و این طبیعی بود که نخواد بزرگ بشه و در همون بچگیش بمونه چون بزرگترا به نظرش حقه باز بودن
ولی در کل کتاب نسبتا خوبی بود و ادم رو با خودش همراه میکرد

من این کتابو یه هفته ای تموم کردم و باید بگم الان سه سال میگذره از وقتی خوندمش…
امیدوارم دید روشنتری پیدا کرده باشم
توی اون یه هفته مثل اکثر افراد منتظر بودم اتفاق خاصی بیوفته یا نتیجه ای بشه گرفت و اینطور چیزی هم در کار نبود و میخوندم که فقط تموم شه
وقتی کتابو تموم کردم احساس میکردم چیز چرندی بود و وقتم هدر رفت و اگه همین سایت رو میدیدم ازش به عنوان مزخرفترین کتابی که تابحال دیدم اسم میبردم!
چند ماه بعد بود که در مورد موضوع خاصی تصمیم خاصی گرفتم و برام عجیب بود چرا این تصمیمو گرفتم و چرا ذهنم این سمت رفت و باید بگم کاملا تحت تاثیر ناطور دشت بود.
برام عجیب بود. بیشتر کنکاش کردم و متوجه شدم خیلی از تفکراتم رو تغییر داده
خیلی از تصمیماتم بر اساس دیدی بوده که این کتاب بهم داده
یه جاش خوندم همه یه بعدی از بچه بازی رو در خودشون دارن… و اونو در خیلی ها میدیدم یکی کمتر یکی بیشتر حتی در خودم
در کل باید بگم روی من تاثیر زیادی گذاشته بود با اینکه فکر میکردم فقط یه مقدار چرندیات و فحش بیشتر نبود و تا ماه دیگه اسمشم یادم نمیاد!!

سلام – ممنون از اینکه نظر خودتون رو به اشتراک گذاشتید. موضوعی که مطرح کردید ممکن است برای ۹۰ درصد کتاب‌ها صادق باشد. برای ما هم بارها و بارها پیش آمده که در ابتدا متوجه کتاب و سخن نویسنده نشویم و حتی اصرار کنیم کتابی که مطالعه کردیم واقعا چیزی برای ما نداشت. اما ممکنه شب از خواب بیدار شیم و مفهوم کتاب در ذهنمون شکل بگیره! دوباره خواندن کتاب نیز، در شرایط زمانی و مکانی مختلف هم به شدت روی درک و تاثیر کتاب مهم است.

کتاب جذابی نبود.
توصیه میکنم وقتتون رو برای خوندن کتابای بهتر بذارید

عالی بود. اتفاقا به نظر من کتاب برای یه نوجوان ، میتونه خسته کننده و حوصله سر بر باشه. اما کسایی که نوجوونی رو پشت سر گذاشتن بیشتر جذب کتاب میشن.
یکی از بهترین کتاب هایی بود که خوندم. اینکه همه چیز هولدن رو دلزده میکرد برام خیلی جذاب و قابل درک بود.
ومن هم مثل خیلی ها که تو کامنت ها دیدم یه هولدن کالفیلد درون دارم

من از خوندن کتاب لذت بردم ،من رو خیلی زیاد به یاد زمانی که نوجوون بودم و درک دنیا برام غیر متعارف بود انداخت .همزادپنداری با شخصیت اصلی داستان ،عبارات و توصیف ها از جهان پیرامونش ،پند نویسنده در پایان کتاب که هوشمندانه توسط معلم بیان شد و رشد شخصیت در پایان کتاب مجموعه ایی خوب و بجا بود . این کتاب رو با سنی که هستید نخونید ،به عنوان نوجوانی که بودید و چالش هایی که داشتید در اون زمان بخونید .

انتظار من رو در یک رمان که خیلی اسمش رو شنیده بودم برآورده نکرد .به عبارتی بهتر بگم کتاب بیشتر برای سنین نوجوان نوشته شده بود.اگر کلی تر بخوام نظرم رو بگم این بود که نتیجه ای نمی‌داد من دائم در حال گرفتن یک نخی بودم تا به نتیجه ای برسم چیزی که در بسیاری از کتاب‌ها حتی کتابهای رئال و سورئال صرف نظر از سبک داستان به هرحال نتجه ای می‌گرفتیم،یعنی در واقع همون “چی میخوادبگه”در محاورات خودمان.من تا پایان داستان سعی کردم اما بی معنی و پرازناامیدی بود.قرارنیست با نوشتن داستانی آدمها را که در منجلاب دنیا افتاده اند فرو گذاریم و رها ونیم بلکه اگر هم وصفی از جهان اسف بار خود می‌دهیم خوب است نتیجه داشته باشد هرچند نتیجه خوب و خوش نباشد لیکن مخاطب بتواند از دل نتیجه بد هم نتیجه بگیرد.لیکن به لحاظ توصیفات ،توصیفاتی خوبی بود اما هنوزهم جای کار داشت.خب نقد دوستان عزیز تنها وصف آن داستان بی نتیجه ی منجلابی بیش نبود.باسپاس

در بخش آموزش و روابط دانش آموزان در تمام دنیا چالش های زیادی وجود دارد که در هر گوشه دنیا رنگ و بوی خاص خود را دارد . حتی خود ما تجربیاتی از این دست داشته ایم .
در اجتماعی که هولدن نیز مشغول تحصیل است ، گاها تعدادی از دانش آموزان به دلایل ( تفاوت رنگ پوست، درون گرایی ، عیوب ظاهری ……) مورد بی مهری، پرخاش گری یا تمسخر هم کلاسی های خود قرار میگیرند ، از گروه طرد می شوند و مورد تمسخر و آزار …. قرار می گیرند.
نویسنده ، شخصیت هولدن را برای راویت این معضل یا دردسر انتخاب کرده است . دردسری که گاهی به یک فاجعه ختم می شود ( اشاره میکنم به اواخر کتاب که یکی از دانش آموزان به علت رفتار هم کلاسی ها ، خود را از پنجره به بیرون پرت میکند .
می توان گفت نویسنده نارضایتی خود را از این شرایط بوسیله هولدن بیان میکند و چقدر ماهرانه به مرحله شعار زدگی یا قضاوت نمی رسد.
ما شاهد درگیری های ذهنی هولدن هستیم و می بینیم که او نمی تواند این مناسبات و این رفتارها و مناسبات به ظاهر عادی و لی درونا خشن را هضم کند.
نویسنده عملا خواننده را در بین حالت های متفاوت روحی و روانی هولدن و رفتارهای غیر متعارف و گیج کننده او ، مبهوت و گاهی از همه چیز آن منزجر میکند و این همان احساس خاصی است که هولدن با آن درگیر است و نویسنده ما را با آن شریک می کند.
هولدن یک دانش آموز بیمار است، بیماری که به علت سلامت روان !!؟ نمی تواند با بی مهری، پرخاش گری،تمسخر و آزار و اذیت دیگران کنار بیاید و از آن سرسری رد شود، دانش آموزانی که با هم یک گروه تشکیل میدهند و کسی را در بین خود راه نمی دهند ؛ و هولدن از تمامی این ارتباطات بیمار گونه ناراحت و معترض است.
نویسنده در آخر توسط معلم محبوب هولدن ، او و خواننده کتاب را به طور غیر مستقیم راهنمایی می کند و توصیه میکند که درگیر حاشیه ها نشود ( در اینصورت زمان زیادی را از دست می دهد) .
زندگی فقط این نیست که درس بخوانی ولی با درس خواندن می توانی قد و قواره های ذهن خود را پیدا کنی و می توانی بفهمی که چه لباسی اندازه قد و قواره ذهن تو است.
( این جملات زیباترین جملات این کتاب بخصوص برای جوانان است)

واقعا جذابیت و یا خاص بودنی نداشت. لااقل منو اصلا، واقعا اصلا جذب نکرد. به زور تا آخرش خوندم و همه‌ش منتظر بودم ماجرایی، سیری، اتفاقی، نگارشی، چیزی رخ بده تا دال بر مشهور بودنش بشه برام، ولی هیییچ !

دقیقا. واقعا نمیدونم علت معروف شدن بعضی از کتابها چیه.داستان جذاب نبود روایت هم خوب نبود. ترجمه و ویرایش بدتر از همه.

سلام.من این کتابو در دو روز تموم کردم و حقیقتا کشش خاص خودشو برام داشت.من دقیقا همسن هولدن هستم و تمام عقایدشو درک میکردم.در وسطای کتاب از این که روی تمام آدم ها برچسب بد بودن میزد،لجم گرفت ولی دوباره سخت یاد خودم افتادم.منی ک دختری رو بخاطر اینکه زیاد با مردم خوش و بش میکرد،چاپلوس خطاب کردم.البته اشتباه نمیکردم،هولدن هم اشتباه نمیکرد.ولی این که من و هولدن توقع آدم های کاملا خوب رو داریم و غیر از مرده ها و بچه ها به کسی اعتماد نمیکنیم،تنها خودمونو اذیت میکنه.در آخر کتاب همونجایی که زیر بارون خیس شد و از دیدن فیبی لذت میبرد نشون میداد ک این رفوزه شدنش که طولانی ترم شده،با دفعه های قبل فرق داشته و باعث رشدش شده.هرچند من منتظر بودم که این رشدو ببینم ولی متاسفانه دیدم کتاب تموم شد.ولی گله مند نیستم.به قول خود هولدن کتاب باید جوری باشه که ادم دلش بخواد به نویسندش تلفن کنه.به کسایی که خوششون نیومد خورده نمیگیرم ولی این که بگین کتاب بی ارزشی بود رو قبول ندارم.از ده بهش هشت میدم.

سلام
برجسته ترین ویژگی هولدن و نویسنده در حیرانی و گمشدگی آنان است، موضوعی که هرچند به نظر می رسد برای رهایی از آنان تلاشی صورت می گیرد، اما این تلاش قلابی و بی نتیجه است؛ مانند فردی که در باتلاق گیر افتاده، هر چند برای او طنابی انداخته اند که خود را بالا کشد او به دلایلی مثل بی اعتمادی، ترجیح می دهد خودش دست و پا بزند تا شاید نجات یابد، فارغ از اینکه این دست و پا زدن او را به انحطاط نزدیک تر می کند.
هولدن مانند ساختمانی بی بنیاد یا بیدی لرزان است که با هر حادثه از جایش می جنبد و به طور هیجانی مسیر قطار خود را عوض می کند بی آنکه به اندازه کافی به مقصد آن فکر کند. همین ویژگی است که سبب می شود او کار های زیادی را آغاز کند که اغلب آن ها ناتمام می ماند زیرا او در اواسط راه به نامناسب بودن آن ها پی می برد.
ممکن است بپنداریم که نویسنده در قالب هولدن قصد نقد وجهه های نادرست و گاه پذیرفته شده جامعه اش را دارد، در حالی که از نظر من هولدن نقاد نیست بلکه صرفا یک ناظر است. در نگاه اول او را نوجوانی عصیانگر در مقابل عادت های مردم اطرافش می یابیم ولی او انگار بیشتر به آتشفشانی نیمه فعال می ماند که جرئت فوران کردن و به چالش کشیدن، اول خود و بعد از آن عقاید دیگران را ندارد و نویسنده هم تلاشی نمی کند که از هولدن یک شخصیت فعال بسازد و اگر گاهی او را حین درگیری ای می یابیم با مشتی به دهانش، ساکت می شود.
و اما توجه به موضوعی مهم در طی داستان یعنی “تماس نگرفتن و ملاقات نکردن با جین” می تواند جایگاه افکار نویسنده را برایمان بیشتر روشن کند. از نظر من، هولدن از همان ابتدا با خستگی و بی خیالی بی معنی ای از ملاقات با جین سرباز می زند و جالب آنکه مقدار قابل توجه ای از اتفاقات و درگیری های آن شب با هم اتاقی اش، به سبب همین تصمیم و عمل او رخ می دهد. من متوجه نشدم نویسنده از مطرح کردن تماس با جین در قسمت های مختلف داستان چه موضوعی را می خواهد مطرح کند، در حالی که با توجه به توصیفات هولدن از جین، او می توانست به جای حیرانی و ولگردی هایش، به سوی جین می رفت؛ چه با تماس چه با ملاقات. در حالی که ترس او از اتفاقی غیر قابل اجتناب یعنی باخبر شدن خانواده اش از اخراج او از مدرسه او را از انجام این کار بازداشت. حال آنکه او در مسیرش با آدم های متفاوت و گاه ناجوری رو به رو می شود که نه تنها او را کمک نمی کنند بلکه گاها مشکلی بر دیگر مشکلاتش می شوند.
موضوعی دیگر که به شکل داستانی به آن پرداخته شده، “جا گذاشتن لوازم هولدن در مکان های مختلف است” که می تواند بیانگر بی توجهی او به داشته هایش باشد و در حقیقت یکی از بزرگترین دلایل معضلاتی است که با آنان رو به رو می شود. عدم شناخت خود و اندازه و حد ذهن خود، همان موضوعی است که معلم مورد علاقه اش نیز درباره آن به او هشدار می دهد ولی او در رخت خوابی از غفلت به سر می برد و چشم هایش از خستگی تجربه های نامقبولی که داشته بسته می شود و در نهایت شاید با عینک بدبینی و بی اعتمادی که به چشم هایش زده از آن معلم می گریزد. که در حقیقت لحظه گریختن او از معلم همان لحظه گریختن او از این واقعیت است که به خودشناسی نرسیده است.
آیا کتاب نقش آگاه کننده ای برای نوجوان دارد؟ من این طور فکر نمی کنم، زیرا گاهی ما می خواهیم عقاید صحیح خود را در قابی بگنجانیم که اصلا ظرفیت و اندازه آن را ندارد، و این کتاب همان قاب است. در حقیقت از نظر من کتاب صرفا مسائلی را حول زندگی یک نوجوان و نحوه رو به رو شدنش با جامعه ای گاه نادرست بیان می کند و شاید در نحوه بیان موفق باشد تا جایی داستان را جلو بیرد ولی انگار نویسنده هم مانند هولدن دچار حیرانی می شود که نمی تواند مسیرش را پیدا کند.
ممکن است با کتاب هم ذات پنداری کنیم که به نظر من یکی از دلایل اقبال کتاب همین است ولی آیا همین کافی است؟ کتاب از پیش رو گذاشتن راهی برای تغییر شرایط زندگی هولدن باز می ماند و انگار هم هولدن و هم ما را منتظر رها می کند. بله شاید همه ما در زمان هایی حس هولدن را داشته ایم ولی باید توجه کرد که هولدن بودن بد نیست، بلکه هولون ماندن اشتباه است.
گاه گاهی هولدن هم در پی تصحیح و شکل گیری عقایدش حرکت می کند ولی آنقدر انرژی اش را و ذهنش را بر مسائلی دیگر از دست داده که این هم به مثابه اغلب اعمالش ناتمام رها می شود.
درست است که او از وضعیت نامناسب خانه و مدرسه و جامعه اش آسیب دیده ولی نمی توان واکنش او نسبت به کنش های اطرافش را نادیده گرفت، او فرد مقاومی نیست زیرا اعتقادات قوی ای برای خودش شکل نداده تا در بزنگاه های زندگی، ارزش هایش را زیر پا نگذارد. و من در این سفر ۳۰۰، ۴۰۰ صفحه ای که با کتاب همراه شدم تلاش مستقیم و موثری برای بهبود این موضوع ندیدم.
و همچین درباره “رابطه او با فیبی “، حتی این موضوع هم در اواخر داستان توسط خشم و بی ثباتی او مورد آسیب قرار داده می شود و این هم یکی دیگر از وجهه های عقیده ناپخته اوست یعنی ” مقاومت دربرابر گذر زمان و بی ثباتی دنیا”. واقعیت این است که او میخواند جهان اطرافش را مانند مومیایی های موزه نگه دارد به طوری که تغییری در آن ها ایجاد نشود، ولی آیا همچین چیزی ممکن است؟ هولدن در این جایگاه شبیه به فردی می شود که می داند چیزی غیر ممکن است ولی با ای کاش گفتن، آرزوی آن را دارد. او برای نزدیک شدن به هدفی که در ذهنش تا حدی نقشه آن را کشیده، از راه دیگری تلاش نمی کند، در حقیقت او اصلا به فکر راه های دیگر نمی افتد زیرا در خلسه ” ای کاش ” گیر افتاده است و همین موضوع، انفعال او را نشان می دهد.
در پایان ضمن اشاره به اینکه من نقد حرفه ای نمی دانم و صرفا سعی کردم با تفکری انتقادی به کتاب نگاه کنم و حتما مواردی را اشتباه درک کرده ام؛ از شما به خاطر زمانی که گذاشتید و نظر من را مطالعه کردید بسیار تشکر می کنم.

ی جایی از کتاب نویسنده میگه ک اون نویسنده هایی رو دوست دارم ک وقتی کتابشون رو میخونی دوست داشته باشی بهشون تلفن کنی.
راستش من وقتی کتاب رو خوندم ی جاهایش دچار سردرگمی شدم ولی اینقدر اقای مهدی خوب اون نقد کرد ک دوست دارم بعداز اینکه هرکتابی رو میخونم ازشون نظرشونو بپرسم. واقعا ی قسمتی از لذت عظیم کتاب خوندن شنیدن نظرات بقیه راجب موضوعه

باید بگم مطالعه این کتاب برای من با خوندن نقد شما کامل شد. چون دچار یه سردرگمی شده بودم.ممنون از شما

متشکرم از بیان دیدگاهتان، لذت بردم
✔️

به نظر من کتاب جذابی نبود و شاید بهتره بگم انتظاری که ازش داشتم بعد از این همه تعریف که شنیدم برآورده نشد اگه مثل بعضیا که دوست دارن هر چیز از هرجا میشنوند یا میخونند رو به زور یه تحلیل از توش دربیارن نباشم باید بگم کتاب شاید با شرایط فرهنگی و زیستی ما خیلی فاصله داشت و اینکه شاید برای رده سنی پایین که کنجکاو خوندن متون خارج از عرف فرهنگی ادبیات خودمون هستن جذاب باشه ولی کلا اگه با این همه نکات منفی کتاب چند نکته مثبت داشته باشه یکیش نحوه داستان سرایی هستش دوم نحوه تجسم سازی مناظر و محیط اطراف داستان بودش که بسیار قوی اینکار رو میکردو سوم مرتبط کردن وقایع درون داستان به هم بودش

هوممم من یه زمانی فکر میکردم ناطوردشتت فانتزیه وقتی خوندمش خورد ت ذوقم اما در نوع خودش قشنگ بود:/ هعی دوست داشتین بخونین برا نوچووناس ک خیلی درکش میکنن همین

نه شخصیت پردازی درست. نه توصیف درست . نه تعلیق. نه دراماتیزه کردن. نه گره افکنی. نه تلنگرهای فلسفی به مخاطب. هیچکدام.
جالبه واقعا جالبه که از گذاشتن یک مشت کلمات رکیک در زبان یک نوجوان چنان تفاسیر فلسفی و ادبی برداشت شده توسط این همه مخاطب.

آخه عصیان هم برای خودش یک مشخصه هایی داره. چه عصیانی؟ چه نقدی؟ چه رشدی؟
ناطور دشت نه عصیان است نه اعتراض نه نمایان گر بحرانهای دوره نوجوانی و نه ….
فقط یک حجم عظیم از کلمات زشت و گزاره های تهوع آور است. با تاکیدهای چندش آور.
نه فرم درستی دارد نه محتوا.
بدترین اثر ادبی که در عمرم دیده ام.

خب من واقعا با پوست و استخون اون رو درک میکردم و باهاش همراه میشدم خلاصه اینکه باید اینده نگر باشیم و با دیدگاه مثبت به همچیز نگاه کنیم که دچار موقعیت هولدن نشیم

به نظرم رسید آخر ش در جایی بستری بود و تحت درمان قرار گرفته بود و دلیل روایت کل خاطراتش همین بود . فرانی و زویی رو بیشتر دوست داشتم هرچند هولدن هم فابل درک بود . عجز هولدن در برابر آرمان هایی که همه رو فراری می داد و مثل پدر و مادر فرمایشی و نادیدنی بود . مخصوصا جایی که می خواست بره و تو کلبه زندگی کنه …

با سلام
من این کتاب رو خیلی دوست داشتم. بعضی جاها میتونستم خودم رو بذارم جای هولدن و باهاش همذات پنداری کنم، مثلا اون قسمتا که در مورد معصومیت بچه های کوچک حرف میزنه.
اما زندگی واقعا چی هست؟؟؟ چیزی غیر از معصومیت و صداقته؟! به نظر من تنها چیزی که ارزش حرف زدن داره همون صداقت و معصومیت هست که کمتر بین بزرگسالان همچین آدمی پیدا میشه. آدم بزرگا که خودمم یکی از اونا هستم چنان درگیر روزمرگیها و چشم و هم چشمی ها میشن که معصومیت و صداقت رو فراموش میکنن و من به هولدن حق میدم که در برابر این به اصطلاح رشد کردن و رسیدن به بزرگسالی مقاومت نشون بده.

سلام
من کتاب رو خوندم کتاب متفاوتی بود و خلاء دین کاملا به چشم می خورد

این کتاب خیلی منو یاد فیلم راننده تاکسی اسکورسیزی انداخت ولی از نوع قربانی‌وبزدلش
به نظرم درکل کتاب خوبی بود ولی درمورد جامعه مدرن و اینکه رابطه بین هنرمند و مخاطب ظرفیت بالقوه زیادی برای فاسد شدن داره به نظرم حق کاملا با هولدن بود

شاید بشه گف رمانی باب سلیقه ی من نبود
من حدوده دو ماهه این کتاب و گرفتم و روزی ۱۰ صفحه یا ۱۵ صفحشو می خونم چون الان که حدودا دو سوم کتاب رو خوندم هنوز اتفاق خاصی نیوفتاده و جذابیت آنچنانی نداره که ادم کنجکاو شه که خوندن رو ادامه بده که ببینه چه اتفاقی قراره بیوفته الان. درست عین اینه که دارم روزمرگی های یک نوجوان رو میخونم و حقیقتا این رمان من رو آنچنان جذب خودش نکرد

من این رمان رو دوست داشتم، بیان دنیای پیرامون از نگاه یه نوجوون ۱۶ ساله که تقریبا هیچ چیزی رو قشنگ نمیبینه به جز الی که مرده و خواهر کوچیکش فیبی که ارتباطش با فیبی تو اخر داستان و اینکه باعث تغییر عقیدش میشه خیلی زیبا بود…

من این کتاب رو یک روزه تموم کردم.
به نظرم کتاب متفاوتی بود،هم طرز بیان و نوشتن کتاب و هم داستانش.
شخصیت کتاب رو میتونستم درک کنم و خوندن کتاب لذت بخش بود برام.

خیلی موافقم واقعا ارتباطش یا فوبی منو به گریه انداخت

سلام
پنجشنبه این کتاب رو شروع کردم و الان شنبه ساعت ۰۲۰۰ بامداد تمومش کردم
حالا اومدم نقدش هم خوندم
یه چیز جالب من هنگام خوندن این‌کتاب از بوک مارکی استفاده میکردم که روش عکس بازیگر فیلم جوکر بود.
نا خودآگاه هم ذهنم میرفت سمت عقاید یک دلقک.
راستی جامعه و محیط چه بلاهایی سر انسان ها میتونه بیاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ جذابیتی نداشت نمیدونم چرا الکی معروف شده

باسلام یک باره دیگه بخوان با سرعت بیشتر زیاد طولش نده من هم دفعه اول برام خسته کننده بود دفعه دوم و سوم جاذبه بیشتری برایم پیدا کرد من شرقی با فرهنگ و سنن آمیخته با سنت و مدرنیته در مقابل نوجوانی حیران وسر گشته از فرهنگ غرب منفعت طلب و هرزه.
هنوز هم گاه گاهی به آن مراجعه میکنم همیشه دم دسته معصومیت خاصی داره خودش یکجور خواهرش جور دیگر.

اصلا مگه بیکاره یه کتاب تهوه آور رو بخونه؟ دیگه حالم داره بهم می خوره از این چرندیات!!
– هولدن کالفید😂

این رمان خیلی منو یاد عقاید یک دلقک انداخت یه جورایی انگار داشتم خاطرات نوجوونی هانس شنیر و از زبون هولدن کالفیلد میخوندم و به لحاظ شخصیتی و دیدشون به دنیا و اتفاقاتی که براشون تو گذشته افتاده شبیه بودن حتی آخرش هر دوشون هنوز داشتن تو باتلاقشون دست و پا میزدن برخلاف نظر بعضی دوستان این جور رمانا واسه شرایط فعلی ما ایرانیا خیلی جوره و آدم همذات پنداری میتونه بکنه ولی کاش تو افسردگی این رمانا گیر نکنیم و این جمله تاریخی از رمان ناطور دشتو همیشه برا خودمون یادآوری کنیم نشونه انسان رشد نیافته اینه که حاظره واسه یه هدف ،بزرگوارانه کشته شه ولی علامت یه ادم کمال پیدا کرده اینه که حاضره واسه یه هدف با ارزش، فروتنانه زندگی کنه کاش هولدن کالفیلدم بتونه ناطور دشت خودش بشه واسه زنده نگه داشتن بچه های اون دشت زندگی کنه و ما هم بتونیم…..
سپاس که نظرمو خوندید….

من چند ماه مشغول خوندن این کتاب بودم چون اصلا واسم جذابیت نداشت و چند روزی یبار میرفتم چند صفحه میخوندم.اصلا منو جذب نکرد

با سلام.
من چند ماهی میشه که این کتاب رو خوندم و به نظر میرسه الان به دور از هیجان و شور لحظه ای که بعد از پایان کتاب گرفتار آدم میشه دور هستم و شاید بتونم نظرم رو روشن تر بیان کنم.
مهمترین نکته ای که باید در مورد این کتاب در نظر گرفته بشه اینه که بعضی مسائلی در کتاب هستند که مخصوص فرهنگ آمریکایی هستند و بنابرین شاید زیاد برای خوانندۀ نا آشنا ملموس نباشند. این کتاب مشخصاً زمانی بهتر درک میشه که خواننده اطلاعاتی در مورد فرهنگ آمریکایی داشته باشه و بتونه شرایطی رو که هولدن تجربه می کنه درک کنه.
جالبترین ویژگی کتاب رک بودن نویسنده و در نتیجه هولدن هست که هر مسئله ای را فارغ از مقبولیت عمومیش به چالش میکشه و به باد انتقاد می گیره. این به نطر من یکی از بهترین ویژگی های این کتابه چون خیلی نویسنده شاید پیدا نشه که حرفاش رو صاف و پوست کنده بگه.
حالا اگر بخواهیم داستان را از منظر محتوا بررسی کنیم مشخص میشه که هولدن بیشتر از هر چیزی یه ناظر هست. سختگیرترین و رک ترین منتقد که جامعۀ فعلی اش رو از منظر یک فرد بیگانه و یا به نوعی از منظر فردی به دور از هرگونه دخالت و تعصّب ابراز می کنه و در واقع جامعۀ خودش رو به صورتی که واقعاً هست میبینه و اونو گزارش میده. هولدن با جامعۀ خودش بیگانه هست. خودش رو در بیرون هر اتفاق و ماجرا قرار می ده و مشاهداتش رور گزارش میده. حتی اگر دقیق شوید می توانید توی کتاب ببینید که هر عقیده ای که هولدن از زبان خودش بیان می کند در واقع واکنشی هست به وضعی که با آن مواجه شده است. دقیقاً مانند دانش آموزی که سر جلسۀ امتحان جوابش رو نسبت به سوال ابراز می کنه. هولدن همانطور که گفتم هنوز نوجوان هست و در نتیجه نقش مهمی در جامعه ندارد و با آن یکی نشده است در نتیجه حقیقت برای اون آشکار میشه نه اونایی که داخل همون جامعه هستن.
بیشتر کارهایی که بزرگتر ها انجام می دهند و آن را کار های روزمره می خوانند برایش بی معنی است و به نوعی غیر منطقی. چون او در صدد کشف خود برآمده است و در این حین با مقایسۀ خودی که هنوز تهی است از هرگونه پیش فرض در مورد زندگی ، با افرادی که از او بزرگتر هستند و افرادی که باید قاعدتاً از او داناتر و عاقل تر باشند، متوجِّه اشکال کار میشود.
باید توجّه کرد که مقدار بسیار کمی از بزرگسالان می توانند ادّعا کنند که خود و زندگی را می شناسند و بیشترشان مانند هولدن هستند البته با این تفاوت که آنها به راه و روش های مرسوم عادت کرده اند و آنها را اکثراً بدون دلیل مستدل پذیرفته اند.
شاید همه روزی هولدنی در خود داشته اند که با گذشت زمان زیر غبار بی توجهی ها و روزمرگی ها خاک شده است. همان خودی که نمایندۀ اصالت بشریت هست و همان خودی که او را از دیگر موجودات متمایز می سازد. به همین خاطر هم هست که برای بیشتر خوانندگان این داستان آشناست. چون داستان خود آنهاست که زمانی شروع شده است و با گذر زمان رو به فراموشی رفته است. و افرادی هم که با این داستان غریبه هستند مطمئناً کار بسیار خوبی در خاک کردنش انجام داده اند.
ممنون.

نقد خوب و عالی بود . ممنون

سلام. من این رمانو دو روزه تمومش کردم. ارزش یه بار خوندن و این‌که با هولدن کالفیلد هم‌ذات‌پنداری کنیم رو داره.
من دوستش داشتم و به‌نظرم رمان جالبی بود.

هولدن: آرزوی نافرجام بزرگ نشدن و ترس از مواجهه با مسیولیت به تعبیر دیدگاه اگزیستانسیال. و به دور از محدودیت های واقع بینانه به تعبیر طرحواره درمانی.

کتاب خوبی بوددوسش داشتم. اما واقعا خیلی بیشتر انتظار داشتم چون خیلی تعریفش رو شنیده بودم

من در کتاب ناتور دشت ، هولدن را قربانی ، تربیت غلط از طرف پدر و مادر و برخورد بد مدیر مدرسه میبینم .
هولدن از ترس اینکه اگه پدرش از اخراج وی باخبر شود ، عصبانی خواهد شد ، سه روز را در بیرون از پانسیون و خانه بسر میبرد . او در مرحله رشد است و نیاز به توجه و محبت دارد که متاسفانه ، خانواده اش قادر به پر کردن خلا نیستند . و چون در سن حساسی بسر میبرد ، بعد از مشکلات زیاد تصمیم میگیرد برای کودکان نقش ناتور دشت را بازی کند .

منم یه تصور دارم اینکه بعد از پدر و مادر دیگه نباشم فقط کمی روشش برام سخته نمی خوام توی این دنیای لعنتی نقشی داشته باشم ولی کلا ادم ازادی ام به نظرم چون دقیقا می دونم اینده ای ندارم و خب یه افغانی ام و این طبیعیه ولی از یه لحاظ چیزه خوبیه

آینده ای که خودت بسازیش آزادی رو نمیگیره ازت

من ۲۰ سالمه و شاید بخاطر سنمه اما ارتباط خیلی عجیب و خوبی با هولدن برقرار کردم و احساس کردم همه ی کاراش و تفکراتش رو ” البته با توجه به تفاوت هایی در شرایط زندگی در امریکا و ایران هست” توی موارد دیگه واسه یبار هم ک شده تجربه کردم! درطول داستان کاملا میتونستم تشخیص بدم چه حسی میتونه تو هر لحظه داشته باشه!

همه ی ما هولدنهایی هستیم که یه روز بودیم و همینجوری سردر گم . منتهی هولدن فکر میکنه و کارای متعارف رو انجام میده مثا رفتن به هتل و رفتن به فلان کافی شاپ و نرفتن به خونه و و و . اینها همه تجربیات دوران جوانی خودمونم هست . در کل کتاب خوبی بود و اوایل داستان خسته کننده بود ولی اواخر جالب و اینکه در نهایت فقط به خواهرش بخاطر بچه بودن اعتماد داشت و اخرشم به جین زنگ نزد !

درود
شخصیت هولدن برای من اذیت کننده بود تمام مدتی که رمان میخوندم شخصیت و مقاومت هولدن در برابر فهم و درک اطرافش و حرام زاده و حقه باز تلقی کردن دیگران…
انگار درون هولدن خیر و شر، به آدم کوچیکها و آدم بزرگا تفکیک میشد. در واقع هولدن نمیتونست ارتباط درستی برقرار کنه با محیط اطرافش.
من داستان رو دوست نداشتم. و حدود ۱ هفته طول کشید تمومش کنم. چون واقعا دوسش نداشتم.

درود
به نظر من کتاب متفاوت و خوبی بود . در تمام مسیر داستان حس سردی و ناامیدی را کاملا می توان حس کرد . خصوصا شخصیت هولدن که گاه واقعا اعصاب آدم را خورد می کنه و هیچ درکی از رفتار و طرز فکرش نداریم.

در کل کتاب فضای سنگینی داره و داستان هایی با این تم مورد پسند من نیست.

با تشکر از کافه بوک عزیز

به نظر من کتاب خوبی بود چون از دیدگاه یک نوجوان با مسائلی که هر نوجوانی ممکن است با آن روبرو شود صحبت کرده بود و نویسنده با این کار دارد نوجوانان را از انجام اشتباهاتی وخطراتی که ممکن است در سر راهشان قرار بگیرد آگاه میکند.

رمان خیلی خوبی بود.
بنظرم نگاه کردن به جامعه ی آمریکا از دید بچه ای با شرایط هولدن بهترین قسمت کتاب بود که شدیدا تاثیرگذار بود.
نوع بیان و ترجمه ی خوب آقای نجفی هم باعث شده که الان همه نقل قول های از کتاب بر اساس ترجمه ی ایشون باشه

هرچند که من این رمان رو یکی دو سال زود خوندم!

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *