داستان نویسی

نقد رمان بیگانه

https://www.iranketab.ir/

کتاب بیگانه با عنوان اصلی L’Étranger و با عنوان انگلیسی The Stranger یکی از معروف‌ترین کتاب‌های آلبر کامو و در عین حال یکی از بهترین رمان‌های اوست. این رمان که در سال ۱۹۴۲ منتشر شد درباره مردی به نام مورسو است که حتی به مرگ مادرش هم اهمیتی نمی‌دهد. رمانی که در کنار کتاب اسطوره سیزیف و کتاب کالیگولا سه گانه پوچی را شکل می‌دهند. در واقع در کتاب‌های بیگانه و کالیگولا، ما تنها شاهد «تجربه احساس پوچی» به واسطه شخصیت‌های داستان هستیم. ولی در کتاب اسطوره سیزیف کامو نه به تجربه پوچی، بلکه به «مفهوم پوچی» می‌پردازد و به شکل یک پژوهش، موضوع پوچی را برای مخاطب روشن می‌کند. در اینجا قصد داریم تا به نقد رمان بیگانه بپردازیم.

رمان بیگانه یکی از مشهورترین شروع‌ها را دارد. شروعی که هرکسی آن را بخواند فراموش نخواهد کرد. جملات آغازین کتاب بیگانه که بار معنایی زیادی هم دارد و به نحوی می‌توان آن را نماینده کتاب دانست چنین است:

امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. تلگرامی از خانه‌ی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمی‌رساند. شاید هم دیروز بوده است. (کتاب بیگانه – ترجمه خشایار  دیهیمی – صفحه ۵)

*توجه: در ادامه این مطلب نقد رمان بیگانه منتشر خواهد شد و قسمت‌های اصلی و مختلف رمان مورد بررسی قرار می‌گیرد که این به معنای فاش شدن داستان اصلی کتاب است. بنابراین اگر این رمان را نخوانده‌اید و یا روی افشای داستان حساس هستید، خواندن این نقد را بعد از مطالعه کتاب پیشنهاد می‌کنیم.

[ معرفی مطلب مرتبط: زندگی و آثار آلبر کامو ]

در این نقد ما مشخصا اگزیستانسیالیسم – existentialism و ابسوردیسم – absurdism در رمان بیگانه مورد بررسی قرار گرفته است.

نقد رمان بیگانه

اگزیستانسیالیسم فلسفه‌ای است که بر روی یگانگی و انزوای فرد، و تجربیات او در یک جهان خصومت‌آمیز و بی‌تفاوت تمرکز می‌کند. این فلسفه موجودیت انسان را غیرقابل توضیح می‌بیند و آزادی انتخاب و مسئولیت‌پذیری را نتایج اعمال فرد می‌داند. چنین فلسفه‌ای به ستون فقرات داستان رمان بیگانه تبدیل شده و نه تنها یکی از تم‌های اصلی رمان است، بلکه شاید مهم‌ترین دلیلی باشد که کامو به خاطر آن چنین داستانی را نوشته است.

داستان رمان بیگانه که به شیوه اول شخص و از دید یک شخصیت بی‌تفاوت و بی‌احساس به نام مورسو روایت می‌شود، سعی می‌کند فلسفه اگزیستانسیالیسم را در قامت یک فرد به نمایش بگذارد. صحبت‌ها، تفکرات و اقدامات مورسو همان چیزهایی هستند که به عقیده کامو در یک شخصیت اگزیستانسیالیست وجود خواهد داشت. اگزیستانسیالیسم، چیزی که عرضه می‌کند، نتایج ظهور چنین تفکری در یک فرد و میزان درستی چنین تفکری از جمله مسائل مهمی هستند که در رمان بیگانه از آلبر کامو مورد بحث قرار گرفته‌اند.

داستان با جمله‌ای که نه تنها معرف این اثر است بلکه به نوعی خلاصه‌ای از آن هم ارائه می‌دهد. مورسو به جای تمرکز بر روی اتفاق مهمی که رخ داده است (مرگ مادر)، درباره این موضوع فکر می‌کند که او چه وقتی از دنیا رفت، امروز بود یا دیروز، چرا که در تلگرافی که به دستش رسیده تنها معلوم شده که مراسم تدفین فردا برگزار می‌شود. در همین ابتدای کار و با مواجهه با چنین جمله‌ای، خواننده در اگزیستانسیالیسم فرو می‌رود. مورسو با چنین عدم ابراز احساساتی نشان می‌دهد که نسبت به زندگی کاملا بی‌تفاوت است. مرگ مادر برای او اهمیتی ندارد، در اصل تنها مساله نگران‌کننده برای او این است که باید به مراسم تدفین برود. زمانی که در نهایت به مراسم می‌رسد، باز هم با چنین بی‌تفاوتی مواجه می‌شویم. او تمایلی به باز کردن تابوت ندارد و بیش‌تر بابت گرمای هوا ناراحت است. در بخش ابتدایی رمان، کامو نه تنها خواننده را با فلسفه اگزیستانسیالیسم آشنا می‌کند، بلکه این تفکر را در قالبی جسمی به نمایش می‌گذارد.

از سرعت بالاآمدن آفتاب در آسمان متعجب شدم. متوجه شدم که مدتی است حومه‌ی دهکده پر از صدای وزوز حشره‌ها و خش‌خش علف‌ها شده است. عرق از سر و صورتم می‌ریخت. کلاه نداشتم، برای همین خودم را با دستمال باد می‌زدم. (کتاب بیگانه – ترجمه خشایار  دیهیمی – صفحه ۱۸)

همین نمایش جسمی اگزیستانسیالیسم باعث تمایز بیگانه با آثار دیگر شده است. بر خلاف کتاب‌های مختلفی که سعی می‌کنند به شیوه‌ای آکادمیک و نظری چنین فلسفه‌ای را آموزش دهند، کامو این کار را در قالب یک شخصیت انجام می‌دهد، شخصیتی که نشان می‌دهد شخصی با چنین تفکراتی در جامعه چگونه رفتار خواهد کرد. نه در دنیای بیرونی که مورسو در آن زندگی می‌کند و در دنیای درونی تفکرات او هیچ نظم و ترتیب عقلانی وجود ندارد.

در اعمال مورسو هیچ منطق عینی دیده نمی‌شود. برای مثال او بدون هیچ منطقی می‌خواهد با ماری ازدواج کند یا یک فرد عرب را بکشد. مورسو در طول داستان اساسا درباره چیزهای جزئی و بی‌اهمیت صحبت می‌کند. او درباره آب و هوا، غذایی که می‌خورد، کارهایی که در طول روز انجام داده است و… حرف می‌زند، درباره احساس یا تفکرات او نسبت به بقیه مردم، مکان‌ها و مسائل دیگر چیزی نمی‌خوانیم. یک انسان غرق در اگزیستانسیالیسم به همین ترتیب بی‌تفاوت و بی‌احساس خواهد بود. مورسو هیچ‌وقت مردم را قضاوت نمی‌کند، در نهایت هم خودش بدون هیچ دلیل مشخصی به خاطر کشتن یک عرب، اعدام می‌شود.

فلسفه یا نظریه اگزیستانسیالیسم همیشه بحث‌برانگیز بوده است، ولی بسیاری از نکات قابل‌توجه و منطقی آن را نمی‌توان نادیده گرفت. اگر بخواهیم عمیقا به جهان نگاه کنیم، بی‌هدف به نظر می‌رسد. انسان‌ها همیشه میل یا به عبارتی اجباری ذاتی برای پیدا کردن منطق در چیزهای مختلف دارند. به همین دلیل هر انسانی به شیوه خود برای جهان هدفی متصور است، حتی اگر لزوما چنین هدفی وجود نداشته باشد. اما چرا چنین نظریه‌ای در قرن نوزدهم مطرح شد و نه سده‌های پیشین؟ دلیل آن تراژدی و مصیبتی است که جهان در طی این قرن و در اثر جنگ های مختلف مشاهده کرد. اگر نگاهی به زندگی خود آلبر کامو بیندازیم، به راحتی می‌توانیم به ارتباط میان سرآغاز اگزیستانسیالیسم و تراژدی شخصی پی ببریم.

در سال ۱۹۱۴ پدر کامو در جنگ جهانی اول شرکت کرد و کشته شد. آلبر در سال ۱۹۳۴ با سیمون هیه ازدواج می‌کند، ولی دو سال بعد از او طلاق گرفت. در سال ۱۹۳۹ او به صورت داوطلبانه در جنگ جهانی دوم شرکت کرد ولی به علت بیماری کنار گذاشته شد. در سال ۱۹۴۰ مقاله‌ای درباره وضعیت مسلمانان الجزایر نوشت، مساله‌ای که باعث از دست دادن شغل و در نهایت مهاجرت به فرانسه شد. او در سال ۱۹۴۱ به جنبش مقاومت فرانسه علیه نازی‌ها پیوست و به سردبیر نشریه زیرزمینی کمبت تبدیل شد. تمام این ماجراها و هم چنین چندین اتفاق دیگر که در زندگی کامو رخ داد، بر روی وی اثر گذاشت و باعث بروز چنین نقطه نظر غم‌انگیز  و بدبینانه‌ای نسبت به زندگی شد. بدون تردید همین زاویه دید سنگ بنای او در فلسفه اگزیستانسیالیسم شد.

[ معرفی کتاب: نقد رمان ناتور دشت – اثر جروم دیوید سلینجر ]

نقد رمان بیگانه

کامو اعتقاد شدیدی به ابسوردیسم داشت. او معتقد بود تلاش انسان برای پیدا کردن معنایی در این جهان بی‌نتیجه خواهد بود، بنابراین در جستجوی معنا بودن یا زندگی کردن به طریقی که گویی معنایی در زندگی جاری است، کاری مضحک است. ابسوردیسم شاید در نگاه اول هم معنای اگزیستانسیالیسم به نظر برسد، ولی این دو مقوله با هم تفاوت‌هایی دارند. اگزیستانسیالیسم می‌خواهد نشان دهد که این دنیا هیچ مقصود و معنایی ندارد. ابسوردیسم از این هم یک قدم فراتر می‌رود و معتقد است زندگی نه تنها بی‌هدف است، بلکه هرگونه تلاش برای پیدا کردن معنا در آن هم کاری مضحک و عبث است. خود کامو هم اعتقاد بیشتری به ابسوردیسم داشت.

آلبر کامو در نوشتن بیگانه بیشتر بر روی فلسفه اگزیستانسیالیسم تمرکز کرده است. ولی اگزیستانسیالیسم هم مصون از نقد نیست. هربرت مارکوزه اگزیستانسیالیسم را مخصوصا از جنبه بودن و نبودن که سارتر مطرح کرد، مورد انتقاد قرار داده است. چرا که معتقد است این نظریه جنبه‌های مشخصی از زندگی در یک جامعه مدرن و خرد کننده را در ماهیت خود هستی به تصویر می‌کشد، جنبه‌هایی همچون اضطراب و بی‌معنایی: «اگزیستانسیالیسم تا به این جای کار یک نظریه کمال گرایانه باقی مانده است. این فلسفه چنین فرض می‌کند که در بستر مشخصه‌های هستی‌شناسانه و ماورائی، یک سری وضعیت تاریخی مشخص از هستی انسان وجود دارد. به این ترتیب اگزیستانسیالیسم به یک ایدئولوژی پرخاش‌گر تبدیل می‌شود و رادیکالیسمی گمراه‌کننده را به نمایش می‌گذارد.» منظور مارکوزه این است که تنها به دلیل این که انسان وضعیتی غم‌انگیز دارد و زندگی بدون هدف به نظر می‌رسد، اگزیستانسیالیسم هم به چنین باوری رسیده است. این که جهان هدفی دارد یا خیر را باید از جنبه‌های هستی‌شناسانه و مابعدالطبیعه بررسی کرد، مساله‌ای نیست که از طریق پیگیری حوادث تاریخی بتوان پی به وجود آن برد.

نمی‌دانم چرا، چیزی در درونم ترکید. از بیخ گلو با همه‌ی قدرتم فریاد زدم. فحشش دادم و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقه‌ی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون می‌ریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او این‌قدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمی‌ارزید. حتی نمی‌توانست بداند که زنده است چون مثل مرده‌ها زندگی می‌کرد. شاید به نظر دست من خالی می‌آمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همه‌چیز، خیلی مطمئن‌تر از او، مطمئن از زندگی‌ام و مطمئن از مرگم که به‌زودی به سراغم می‌آمد. (کتاب بیگانه – ترجمه خشایار  دیهیمی – صفحه ۱۲۳)

[ معرفی مطلب مرتبط: زندگی و آثار ژان پل سارتر ]


👤 مطلبی که تحت عنوان نقد رمان بیگانه مطالعه کردید ترجمه‌ای از نقد سایت studymoose بود که توسط سایت نقد روز انجام شده است. قسمت‌هایی که از متن کتاب که در این نقد خواندید از ترجمه خشایار دیهیمی از نشر ماهی بود.

نظر شما در مورد نقد رمان بیگانه چیست؟ آیا از آلبر کامو کتابی خوانده‌اید؟ اگر این کتاب را نخوانده‌اید، آیا به مطالعه آن علاقه‌مند شدید؟ لطفا نظرات خود را با ما در میان بگذارید.

» معرفی چند کتاب خوب دیگر:

  1. کتاب رنج‌های ورتر جوان
  2. کتاب مادام بوواری
  3. کتاب هنر رنجاندن
فیسبوک توییتر گوگل + لینکداین تلگرام واتس اپ کلوب

امتیاز شما به مطلب

دوست داشتم: 376
دوست نداشتم: 177
میانگین امتیازات: 2.12

انتشارات متخصصان

59 دیدگاه در “نقد رمان بیگانه

«مادرم اغلب می‌گفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست.»
[این جمله رو وقتی خوندم خیلی به دلم نشست و احساس کردم داره سعی می‌کنه توی شرایط سختی که هست به خودش مسلط باشه و خودش رو آروم کنه.]

خیلی شخصیت صادقی داشت اصلاً اهل دروغ گفتن نبود.
اینکه سعی می کرد تو لحظه زندگی کنه و استرس فردا رو نداشت عالی بود.
این کتاب طنز خاصی داشت که من خوشم اومد و وقتی بخش دوم کتاب رو خوندم فهمیدم یک اثر متفاوت هست و آدم رو به تفکر وامیداره.

من هنوز نتونستم با خودم کاملاً روراست باشم ولی شخصیت کتاب بیگانه واقعا با خودش صادق بود و این خیلی ارزشمند هست.

من چون دوره ترجمه ادبی سفیر رو گذروندم کاملا قبول دارم که نویسنده هایی که مربوط به دوران جنگ جهانی اول و دوم بودند آثارشون تحت تاثیر اون شرایط رنگ و بوی پوچ گرایی داشته ولی نمی دانم در مورد بیگانه آلبر کامو هم صادق هست یا نه چون من خودم نسبت به خیلی مسائل و آدم ها بی تفاوت شدم چون اگر درگیر شم از نظر جسمی و روحی آسیب میبینم. حالا شما بگید این بی تفاوتی منی که به خدا هم اعتقاد دارم و به دنیای پس از مرگ باعث میشه برچسب پوچ گرا بودن به من بزنن؟! یا مثلاً من اصلا به آینده فکر نمی کنم یعنی پوچ‌گرام؟ اینکه مثلاً من با عزیزترین آدم های زندگیم مشکل پیدا کردم و هیچ کس به اندازه اونا نمی تونسته منو نابود کنه اگر یه وقت اون فرد بمیره من ناراحت نباشم و احساس کنم راحت شدم و بی تفاوت با قضیه برخورد کنم یعنی من مشکل دارم؟ پوچ گرام؟

نقدی که خوندم بعضی قسمت هاش قبول دارم و با بعضی قسمت هاش مخالفم. بخش دوم این کتاب سنگین هست و نمیشه سر سری ازش گذشت.

اما همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. ته دلم کاملا میدانستم که فرقی نمیکند در سی سالگی بمیری یا در هفتاد سالگی چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد شاید هزاران هزار سال در واقع هیچ چیز روشنتر از این نبود چه حالا بود چه بیست سال بعد باز این من بودم که می مردم به این جا که میرسیدم چیزی که رشته ی افکارم را پاره میکرد تپش تند وحشتناک قلبم از این فکر بود که بیست سال دیگر فرصت دارم زندگی کنم اما من باید این فکر را در خودم خفه میکردم فقط با این تصور که بیست سال بعد هم باز وقتی به این موقعیت برسم باز همین فکر را خواهم کرد.

این قسمت از کتاب رو چندین بار خوندم
باوجود شخصیتی که ابراز بی تفاوتی میکرد به جنبه های مختلف زندگی اما نگاه کاملا واقع گرایانه ای به زندگی داشت
اینکه میگه بیست سال دیگر فرصت دارم زندگی کنم اما باید این افکار رو خفه کنم
درواقع مورسو کاملا مفهوم حقیقی در لحظه زندگی کردن رو می‌رسونه و شاید پشیمانه ازینکه از دست قراره بده
اما تمام حقایق زندگی رو هم پذیرفته‌
درواقع میدونست که مرتکب قتلی شده چه عمدی و چه سهوی
شایدهمین دلیل زیادی در لحظه بودن بود که مرتکب قتلی ما خواسته شد.

نقدتون عمیق نبود. خودم رو یک پوچ‌گرا میدونم ولی فکر میکنم احساساتم رو بیان نکرده بود هم کتاب هم شما.
درمورد پوچ‌گرایی که با پیشرفت علم فیزیک و کشفیات قرن نوزدهم درمورد واقعیت جهان، که مجادله ای بین انیشتن و نیلز بور بود، با اثبات نظریه بور واقعیتی شاید هولناک را برملا کرد. پوچ گرایی طرز فکری کاملا درست هست. جهان قابل پیش بینیه. یعنی هرلحظه باعث لحظه بعد میشه بدون ذره ای تغییر و اختیار در تغییرش.یعنی اگر حالت های این لحظه اتمهای جهان رو بدونیم لحظه بعد رو با دقت ۱۰۰ پیش بینی میکنیم و پس ازون لحظه بعدش رو و همینطور تا بینهایت. همچنین گذشته رو بازسازی میکنیم.
خب. جهانی که فقط با قوانین فیزیک پیش میره و انسانی که اعمالش بی‌اختیاره و از سره جبر. درست مثل یک فیلم سه بعدی درحال پخش که بازیگراش یعنی انسان امروزی خبر دارن توی فیلم زندگی میکنن. خیلی هولناک برای اکثریت و خیلی آرامبخش برای کسایی مثل من

در مورد پوچ گرایی من یه فکری دارم

حتی اگر ته زندگی مرگ و نیستی باشه

خود زندگی یه موهبته

باید زندگی کرد
باید قوی بود
باید مشکلات رو حل کرد
حل نشد ازش گذشت

باید زندگی رو با تمام وجود نفس کشید

مدت کوتاهی به ما فرصت زندگی کردن هدیه شده
از این فرصت باید استفاده کرد و ازش لذت برد

درد و رنج همیشه هست

اینکه فکر کینم تهش که فنا و نیستی و زوال و مرگه و با این فکر روزهای روشن رو سیاه و تار کنیم روش درستی برای زندگی نیست

در مورد مورسو
به نظرم یه آدم بی تفاوت بود حتی نسبت به زندگی خودش
این حجم از بی تفاوتی نسبت به مادر یا زنی که فکر می کنه دوستش داره (ماری) یا حتی خودش یه کم عجیبه؟؟؟؟؟؟؟؟

من یه سوال به شدت ذهنم و درگیر کرده، اگر مورسو نماد کسی بوده که به چیزی اهمیت نمی‌داد و انسان بی احساسی بوده چرا اون لحظه تلاش کرد رمون و متقاعد کنه تفنگ و بده بهش و نره دخل اون عرب و بیاره؟

به نظرم خودش می خواست عربه رو بکشه

به نظر منم دنبال خلاص شدن از زندگی بود. برای همین دست به گشتن زد.

آفرین،
موافقم.

با این نقد مخالفم پوچ گرایی با وجودگرایی متفاوت هست. منتقد واژه وجود گرایی رو با مفهوم پوچ‌گرایی آمیخته کرده.
Existentialism
Nihilism

اگه دقت کرده باشی اوایل داستان جواب این سوالت رو داده
خود مورسو میگه همیشه با خودم تو جنگم
بعضی وقتها یه چیزی میگم بعد میگم چرا گفتم

چه قدر به نکته ی زببایی اشاره کردی
دقیقا
سواله برام
با نظر من این احساس پوچیه اون یک حالت روان گونه داره و به خاطر سرگذشتی که توی دوره ی کودکی داشته و مشکلاتی که گشیدع اینطوره و عمیقا در همه ی موارد پوچ گرایانه زندگی نمیکنه و قلبا اهمیت میده به یک سری چیزها، درواقع شرایط زندگیش و تجربه هاش باعث شده همچین حسی رو داشته باشه، چون نمیتونه عمیق باشه، یه جایی اواخر کتاب که راجع به این میگفت ک اگه ریمون از سلسلت زودتر با من رفیق میشد مهم نبود یا که ماری اگه با فرد دیگه ای غیر من آشنا میشد مهم نبود، یعنی به این چیزها فکر میکنه و وقتی بکر میکنه یعنی که اهمیت میده و چون پاسخی نداره واسه ی افکارش به یک موضع فکری پوچ پندارانه کشیده میشه
ولی دمت گرم به نکته قشنگی اشاره کردی، فراموشش گرده بودم

من تا به حال خیلی رمان های مرتبط با پوچ گرایی و اگزیستانسیالیسم رو نخوندم (شاید دومیش باشه) به خاطر همین با چنین طرز فکری بیگانه ام و شخصیت اصلی این کتاب تا حدی برام غیرقابل درک بود.
اما این کتاب رو یه اثر بزرگ می دونم از این جهت که انسجام شخصیت مورسو کاملا چشم گیر بود. رمان تناقض نداشت و حتی اگه نمیشد شخصیتش رو درک کرد اما می شد متوجه شد که انسانی با چنین اعتقاداتی چطور زندگی می کنه.
یاد اون جمله می افتم که می گفت ما فقط یک زندگی رو در پیش داریم اما با خوندن رمان ها می تونیم صدها بار و جای آدم های مختلف زندگی کنیم.
من این بار جای یه زندانی پوچ گرای منتظر اعدام زندگی کردم

دوست خوبم پردیس جان
بسیار زیبا گفتی

من هم به جای مورسو زندگی کردم
مرتکب قتل شدم
زندان رفتم
و اعدام شدم

از تموم کردن آخرین صفحه کتاب فقط ده دقیقه میگذره نمی‌دونم به چه دلیل ولی با کتاب بیگانه واقعا بیگانه بودم !
اما خوشحال بودم آدمی که درباره ش می‌خونم
وقتی که تا آخرین کلمات دنبال تسلیم شدنش میگشتم اونقدر منسجم موند که واقعیت ها رو به چشم هام هدیه کرد.

من را یاد آیه ای از قرآن انداخت:
“همانا انسان در رنج آفریدیم”
اما حرف نهاییش اینه:
دروغ نگید و واقعیت درونتون را ابراز کنید.
یا علی

زندگی زیباست و وقت گران حیف به غیر عیش حالی که بدان ماموریم از لذت حال
عمر گران می گذرد جز حسرت چیز دگری با خود نبریم
حسرت نبردن و کم بردن و بیشتر نبردن
ناراحت شدم از اینکه وقت رو بجای صرف حافظ و سعدی و مولانا و امثالهم صرف یاوه بافی پوچ این اثر کردم

حتی نتونستی درست کتاب رو نقد کنی. از یک طرف تشویق به زندگی در آن لحظه کردی و از یه طرف کتاب رو یاوه خطاب کردی.
اگر ذره ایی با دقت کتاب رو خونده بودی میفهمیدی توی یکی از جملات گفته شده. که :«تا حد ممکن سعی کردم که توی لحظه زندگی کنم و از آن لذت ببرم»
شما باید غرق در گل و بلبل و باغ حافظ بشی. درکی‌از اگزیستانسیالیم و نهیلیسم ندارید وگرنه این اثر‌که یکی از بهترین رمان های تاریخ هست رو پوچ تلقی نمیکردی

کتاب رو به صورت صوتی گوش دادم که خلاصه بود. ولی خیلی لذت بخش بود و تک تک احساسات از صدای گوینده منتقل میشد. تنها ایرادش خلاصه بودنش بود که کمی خواننده رو سردرگم و مبهوت میکرد که با خوندن مطلب شما، برام کامل و روشن شد. ممنون از سایت خوب و مطالب مفیدتون.

کتابی فوق العاده و در عین حال متحیر کننده نیاز ب خواندن چند باره داره
تصویر پوچی ب خوبی ب نمایش گزاشته شد باعث میشه دیدگاه انسانی نسبت ب زندگی روشن بشه
پوچ نبودن و دنبال حقیقت بودن معنا بودن آنقدرهام بد نیست
بی تفاوت بودن ب سمت ترد شدن سوق میدهد مارا

اولین نکته ای که به نظرم میشه بهش پی برد سازگار بودن همه چی کتاب با هم چون هم اسم کتاب بیگانست و هم خود کتاب نوع نوشتنش و شخصیتش بیگانست دومین نکته که خیلی به چشم میاد بسیار زیبا نوشتن آقای کامو هست که وقتی در حال توصیف کردن شرایط هستند انسان به طور کاملا ناخوداگاه منظره و موقعیت رو میتونه تصور کنه البته این قسمت های سطحی کتاب هستند شخصیت پوچی زیادی داره و نسبت به سنت های اجتماعی بی تفاوته و بسیار راست گوست چون به نظرش تفاوتی نمیکنه در حقیقت و چیز با ارزشی وجود نداره که بخواد بابتش تظاهر کنه و دروغ بگه و اینکه بقیه انسان ها اینقدر در معنا دادن و پیدا کردن مفهوم در این زندگی غرق شدن که وسیله ها به هدف تبدیل شدن و سنت های جامعه و شیوا و کلا اجتماع از یک وسیله که برای زنده بودن انسان هست به یک هدف تبدیل شد و در واقع مرسو نه به خاطر قتل آن انسان عرب به مرگ محکوم شد در واقع به خاطر گریه نکردن سر مزگ مادرش به قتل محکوم شد و کتابی با لایه های بسیار بالای مفهوم هست که نیاز به چند بار خونده شدن داره و لطفا سطحی بهش نگاه نکنید بخونیدش و درکش کنید …

اولین بار این رمان را در دوازده سالگی خواندم ؛هرچند خواندنش در اون سن سنگین بود* خصوصا فهم بخش دوم کتاب ولی یادمه شیفته و واله کتاب شدم ؛ عاشق مورسو شدم وبنظرم مرد جذابی بود مردی مغرور وجذاب ودرقامت یک قهرمان ولو ناامید…..هرگز نخواستم دوباره بخونم که از زیبایی بی تکرارش برام کم نشه اما بالاخره دوباره خواندمش…امشب بعد از بیست وشش سال…..دیگه کتاب برام سنگین نبود دیگه مورسو قهرمان نبود یه مرد عادی و بی غل وغش بود….کل ناراحتی م این شد چرا ماری تنها رهاش کرد که بره لب ساحل واین قتل ناخواسته رخ بده؟.میتونستن یک عمر خوشبخت شن😊تحلیل کامل این رمان کار سترگ وفلسفی است

کتاب جالب و به خصوص تفکربرانگیزی بود. شاید اطراف ما این نوع آدم ها کم نباشن اما با خوندن این کتاب دقیق شدیم رو شخصیت و رفتار اونا! تفکرات مورسو خیلی جالب بود برام. بی‌تفاوتی‌هایی که نشات می‌گرفت از بی‌هدف بودن و نبود انگیزه برای ادامه‌ی زندگی…

*اسپویل

من رمان رو دوست داشتم ، به نظرم آدمی بود که پذیرش بالایی داشت ، واقع بین و منطقی بود . نمیشه گفت پوچ بود . عمیق ، متفکر و درونگرا بود و به هیچ وجه ذات بدی نداشت ولی اگه با جریان قتل داستان مرتبط نمیشد من بیشتر می پسندیدم چون قتل جرمی هست که اگه سطحی بهش نگاه بشه امنیت انسانی و اجتماعی بیش از پیش مختل میشه و چون مرتکب قتل شد ما قضاوتمون نسبت به اون تحت تاثیر قرار گرفت چرا که اگر قاضی پرونده اون بودیم باید همون تصمیم مجازات رو می گرفتیم ولی با اون زندگی کردیم و فهمیدیم که کنش و واکنش آنی و همون گرمای هوا که همه خندیدن باعث قتل شد .

بعد از خوندن این کتاب متوجه شدم که آدم هایی مثل مورسو در خیلی از جهات چقدر اطرافم زیاد هستند. از جمله خود من !
واقعا کتاب جالبی بود
لازم شد برای بار دوم با دقت بیشتری بخونمش

این همه نقش عجب بر در دیوار وجود هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

این ک بیشتر بخاطر بی احساسیش نصبت ب مرگ مادرش در دادگاه محکوم به مرگ میشه و این ک در دادگاه هیچ دفاعی از خودش نمیکنه و در بعضی از مواقع هم حق رو ب اونا میده،واقعا جالبه..

برای منم جالب بود این کتاب. خصوصا صد و خرده‌ای سال قبل این کتاب کوچک پرمعنا رو نوشته. چقد اینا ظریفن.

رمان جالبی بود. واقعا بی تفاوتی و پوچ گرایی رو به وضوع در اعمال و رفتار اجتماع میشه دید . مخصوصا الان، بی تفاوتی افراد به مرگ همنوع، افزایش فقر و فساد و جنگ و کشتار به هر نام و دلیل، به نظرم اینها دلیلی جز قطع ارتباط انسان با مبدا و معنویت و خدا ندارد

متأسفانه در جامعه امروزی شخصیت بی‌تفاوت مورسو بسیار است که نسبت به خانواده و والدین،حتی اجتماع بی تفاوت و بی احساس هستند،،

،بنظرم جهت بررسی وجود چنین شخصیتی بهتر است به گذشته و چگونه سپری شدن دوران کودکی اش پرداخت ،،،و همچنین به بررسی شخصیت والدین و اطرافیان اش،،

شاید دچار نوعی از بیماری روان پریشی است،،،روانشناسان بهتر و علمی تر اینگونه شخصیت را تحلیل می‌کنند .

در واقع وقتی نسبت به مشکلات و مسائل بیشماری که گریبانگیر انسانهای اطراف ما و جامعه ماست ،بی تفاوت هستیم در واقع همان شخصیت مرسوز را داریم،

این‌کتاب فکر منو درگیر کرده بیشتر به نوع چگونگی تربیت و سپری شدن دوران کودکی مان،،

چ ربطی ب کودکی و تربیت داره
کل کتاب در مورد پوچی و بی هدف بودن زندگیه
شاید این ک اون نسبتا درد و رنج بیشتری رو تجربه کرده،زودتر هم ب این نتیجه رسیده

بی تفاوت بودن اصلا ویژگی بدی نیست، یعنی شما می گید به خاطر هر مشکلی که گریبانگیر انسان های اطرافمونه ما رنج بکشیم؟! خیلی از این مشکلات رو خودشون به وجود آوردن، پس ما چرا خودمون رو قاطی کنیم؟! هر کس بیشتر به این مسائل فکر کنه زود تر پیر میشه و رنج زیادی هم می کشه. قرار نیست به خاطر هر اتفاق بدی که برای بقیه میفته ما هم خودمون رو درگیر کنیم. به نظر من مورسو بهترین کار رو کرد. با ناراحتی اون که مادرش زنده نمی شد. البته این دیگه زیادی بی تفاوت بود. با اینحال من عاشق شخصیت عجیب مورسو شدم. خودمم درونگرا هستم.

به نظر من این که مورسو(شخصیت داستان)نسبت به اطراف بیگانه و بی تفاوت است به آنجایی او را می کشاند که همه کسی در مورد او نظر میدهد حتی در مورد طرز تفکر و چگونگی لایه های درونی باورش.این اتفاق زمان دادگاه از زبان خودش به زیبا یی توسط کامو ابراز میشود و به نوعی میتوان گفت که این خود فرد است که این بلا را سر خودش می آورد.

مورسو واقعا شخصیت جالبی داشت بنظرم و خیلی خوب تونست اون پوچی رو که مد نظر نویسندس به نمایش بذاره.
اینکه نمیتونست و نمیخواست مطابق عرف جامعه رفتار و عمل کنه … اون طرد شدگیش و محکوم شدنش تو دادگاه .. بنظرم عالی بود.. این اولین کتابی بود که از کامو خوندم و باید بگم کامو نویسنده واقعا قابلیه

خیلی رمان فلسفی بود. با یک عمق بسیار بالایی به زندگی نگاه میکرد. به نظرم بیشتر معتقدان پرمدعا رو زیر سوال میبرد تا بخواد نگرش خاص شخصیت داستانو القا کنه. انگار تلنگری بود برای کسانی که ادعای دانایی و اعتقاد دارند. یاد مفاهیم شعر حافظ افتادم که از ریا و تظاهر به شدت متنفره. ولی از نگاه یک پوچ گرا داره به معتقدان نهیبی میزنه که شما هم هیچ نیستید. و این خیلی جای تفکر داره. تلنگری بود. خیلی کتاب عمیقیه‌. آخرش از نگاه خودم به این نتیجه رسیدم:

یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد/بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم
گرچه شخصیت داستان به داور اعتقادی نداره …

بهترین قسمت داستان و نقطه اوجش، زمانیه که مرسو با کشیش درگیر میشه.

یک سوال:
همینقدر که از شخصیت داستان متجب شدیم که بدون احساس و بیگانه است نسبت به مرگ مادر و قتل. آیا لحظه ای فکر کردیم
شخصیت بیگانه آیا خود ما نیستیم!
آیا ما برای هزاران مادری که در فقر و تنهایی فوت میکنه چقدر ناراحت میشیم چقدر گریه می کنیم آیا مثل بیگانه ها رد نمیشیم
آیا حتمن باید نسبت قانونی داشته باشیم آیا ما انتخاب میکنیم مادرمون کی باشه اصل انسانیت رو در این قضیه به چالش کشیده
کشتن مرد عرب در درگیری با کشتن بسیاری از جوان ها در جنگ چه فرقی داره سربازی که به جنک میره محکوم به مرگه یا باید بکشه یا کشته میشه چقدر شنیدیم و دیدم در جنگ ها بعد از شلیک گوله اول چندین گلوله به فرد ناتوان شلیک شده! مسئله اینه چرا کل مردم دنیا نسبت به جنگ مصمم تر نیستند چرا تا الان حرکتی بزرگ و جهانی برای عدم جنگ نشده آیا ما هم به نوبه خود بیگانه نیستیم! به نام ملت … چند نفر تصمیم به جنگ و کشتن میکنن و حکم میدن!
جمله هرگز شوخی نباید کرد! هزار درس توشه
جایی که اشاره میکنه به نوشتن نامه و شهادت دادن ! هزاران انسان در دنیای ما شهادت های مصلحتی و دروغ میدن
اینکه مرگ گریه نداره درکش سخته و در صفحات آخر جایی که میگه مادرش در اونجا آرامش داشته پس چرا باید براش گریه کنه آیا وقتی ما گریه می کنیم برای عدم تحمل خودمون نسبت به شرایطه و راضی کردن دیگران یا برای عزیز سفر کرده!
………
در کل کتابی ساده با مفهوم بالاست

دیدگاهتان عالی بود، زنده باد

دکتر یالوم نویسنده ی کتاب وقتی نیچه گریست یک روان درمانگر اگزیستانسیالِ و کتابی داره با همین عنوان یعنی روان درمانی اگزیستانسیال . من این کتاب رو خوندم و تفاوت زیادی بین پوچی که تو کتاب بیگانه و مفاهیم والایی که تو کتاب روان درمانی هست دیدم .
من با نظر دوستمون که گفت زندگی پوچ شخصیت داستان بخاطر کودکیشه اونجایی که میگه مادرم میگه به همه چیز عادت میکنی . اگر این متفکران و نویسندگان میتونستن از آسیب های دوران کودکیشون شفا پیدا کنن قطعا آثار درخشان تری خلق میکردن ‌
متن کتاب بسیار جذاب و گیرا بود

کتاب بیگانه؛ آشناترین کتابی است که از برابری مرگ سخن میگوید.
و به نظر من اگزیستانسیالیسم اصطلاح درستی برای تفسیرکتاب بیگانه نیست.

یه عده هم میان میگن فوحش های تتلو معنی های زیادی داره. حکایت این کتابه با مفهوم مزخرفش.

همیشه درک بعضی شرایط و احوالات ملزومه بودن در آن شرایط و نزدیک بودن به اون فرد از نظر خلقی و شخصیتیه ؛ راجب بی احساس بودن فرد نسبت به مادر باید گفت که نظر نویسنده اینه که مادر من نیز مثل هر فرد دیگه ایه ، هیچ تفاوتی نداره ، من اگر قراره بی میل و پوج باشم حتی نسبت به مادرمم همینم ؛ چون زاده شدن از مادرشو به نوع بی اختیاری و یا جبر میدونه ، و حس خاصی از این قضیه نمیگیره ؛ که البته میشه درک کرد ، ولی نمیشه تعمیم داد ؛
چون شاید دیگری به مادرش هدفمند نگاه کند ، نه پوچ و بی معنا ؛
در کل چکیده و اصل کتاب میگه :
۱. همه آدما یکین چه من یا مادر ، چه ماری چه دیگران
۲. مردن جبره چه الان چه فردا و فرقیم نمیکنه من باشم یا مادرم یا کشیش و یا دیگران
۳. وقتی هیچ هدف و معنایی تو زندگی نیست ، آزادی اختیار بهت این اجازه رو میده که در شرایط مختلف هر تصمیمی گرفت ، چه من بمیرم ، چه مرد عرب
۴. شخصیت اصلی داستان به علت بی اهمیتی این زندگی برای همه زندگی میکند جز خود ؛ حداقل دیگرانو راضی نگه داره 😉

من یک جوان ۲۹ساله و ۱۱ ماهه و ۲۰ روزه در شرف ۳۰سالگی هر روز آرزو میکنم کاش در گذشته زندگی میکردم! گذشته ۱۰۰ساله کشورم، گذشته مخصوصا جنگ جهانی دوم ، گذشته اروپا و گذشته دنیا! مگر کم پرمحتوا و غنی بود زندگی در گذشته!؟ حال وقتی در تاریخ معاصر و گذشته این جهان کسی نمیتونسته با وجود متفکرانی چون کامو سارتر تولستوی وووو با هدفی هرچند ساده به زندگی ساده اش رنگ و لعابی بده چطور امروز با ظهور این همه تکنولوژی که منجر به تنهاترشدن بشر قرن ۲۱امی شده میتونست کاری بکنه!؟ ما امروز گرفتار اون دوتا مکتب هستیم تا صدسال پیش!

امروز که ۱۷ فروردین ۱۴۰۰هست بعد از اتمام خوندن کتاب بیگانه و با حس تلخ زیر زبونم اومدم نقدشو بخونم که کامنتتو دیدم؛ شاید تنها حسن تکنولوژی همینه که من تو سختترین شرایط زندگیم بیام کامنتتو بخونمو بدونم من تنها مرسو این عالم نیستم. ۳>

حدود ۱۰۰ سال پیش نویسنده ای با قلم طلایی همچین رمان قوی با لایه های زیاد رو مینویسه فوق العاده قابل تحسینه و درک بالایی نیاز داره

یه جاهای دلم براش میسوخت،،،مثلا اونجا که بهش رفیق میگفتن،و خوشش میامد،،،،یه جاهایی خیلی حرص درار بود ،،اما به نظرم ریشه در کودکی و تربیتش داشت اونجا که میگفت مادرم میگه به همه چی عادت میکنیم،،،اما اون قسمتی که با کشیش حرف میزنن خیلی تامل برانگیز

کتاب خوبی بود می توان ازش چیز های مثبت زیادی یاد گرفت مثلاً همین که در لحظه زندگی کنیم یا اینکه همیشه در اوج لحضات بد به چیز های مثبت فکر کنیم در کل عالی بود ولی یکم سطحش بالا بود یکم نیاز به تفکر و تحقیق داره تا بتوان هدف کامو را از نوشتن این رمان بفهمیم

این حد بالایی از زندگی یک شخص در جامعه هست که برای ادم های معمولی قابل درک نیست باید به یک سطحی برسید تا درک کنید و نظر بدید کمتر کسایی به این حد میرسن می توانند که درک کننده باشند. این حد از پوچی رویاست و شاید تو این دهه اصلا نشه اینطوری بود. به هر حال زیبا بود و جای فکر داشت

نمیدونم!!
شاید فقط دوسش داشتم.
ولی نه اونقدر دور بود واسم نه اونقدر نزدیک.
هم قابل درک هم غیر قابل فهم.
قشنگ بود.
نه واسه کسی ک دنبال سر و ته میگرده تو کتاب خوندن.
واسه کسی ک میخونه که بخونه.
نمیدونم!!
نمیدونم!!

خیلی شخصیت مسخره ای ساخته و پرداخته شده بود، اینکه به خاطر گرمای هوا و سختی سفر و راه توی مراسم مادرش هیچ احساسی بروز نداد خیلی جای بحث نیست، خیلی وقتها هر کدوم از ما به هر دلیلی توی یک موقعیت غم انگیز اونجور که باید نمیتونیم احساسات غم انگیز نشون بدیم، اما اینکه دیگه کلا محبت مادر رو از بیخ و بن یک چیز بی معنی و مسخره میدونست(در صفحات آخر) خیلی عجیبه مگر میشه تنها عشق صد در صد پاک و خالص و بی ریای دنیا رو پشیزی اهمیت نداد
این هم که هر کس گرمش شد و آفتاب خورد تو سرش ترق بزنه بقیه رو بکشه هم خیلی خنده دار و بیجا بود ولو هر چند هم آدم پوچ گرا و مادی گرا و… باشه

مادی گرا و پوچ گرا بودن رو همزمان توش دیدی؟ اینا متضاد همنا داداش
بنظرمم دقیقا همین حسو نویسنده ازت میخواست ولی تو دنبال دلیل میگردی اینکه بگی بخاطر گرما یکیو کشت و خنده دار دقیقا همین فلسفست و چیزیه که میخواد بگه رمان از دید من
اگه بری فیلم بیگ لبوفسکی رو بیشتر از اینا درگیر میشی چون نثل همین مرسوعه منتهی هزار فرسنگ بیخیال تر

به نظر من مورسو بعدی از بشر بدون تظاهر بود ، اون درست انسانی با افکار پوچ بود اما همواره حقیقت رو می گفت . داستان به نظرمن خیلی جای تفکر و نیاز به خواندن چند باره داره . حتی در مرگ مادر تظاهر می کرد انسان واقع گرا بود. شاید خیلی در اطرافمون اینجوری باشن اما تظاهر می کنن

یکی از دوستای من دقیقا همین شخصیت رو داره
جوری که من مثل همین کشیش چندین ساعت باهاش صحبت کردم
ولی نتیجه واقعا “هیچی” بود

من واقعا میفهمم اینو که میگه واقعا هدفی نیس…ولی انگار یه بخشی از وجودم نمی تونه قبول کنه و نمی خاد قبول کنه هرچند اونقدر مطمئن نیستم و قادر به رد پوچ بودن نیستم، بنابراین فقط با ناراحتی از اینکه احساساتشو خاموش کرده بود داستانو دنبال کردم. حداقل اش این بود که به نظرم از کاری که می کرد مطمئن بود.

از دست شخصیت این داستان میخواستم با مشت بزنم تو دیوار. آدم اینقدر بی تفاوت

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *