کتاب تابستان آن سال روایت افسری ۳۵ ساله بازمانده از جنگ های آمریکا در خاورمیانه است که دچار بیماری لاعلاجی شده و خود و خانواده اش، نومیدانه در انتظار مرگش هستند اما روایت واقع گرایانه و امیدبخشی از یک بیمار در حال مرگ است، نگاه انسانها را به نسبت به مرگ دستخوش تغییری اساسی میکند.
درباره کتاب تابستان آن سال
کتابی فوق العاده زیبا درباره مردی به نام جک می باشد که بیمار و در انتظار مرگ است اما ناگهان همه چیز تغییر کرده و همسرش به جای او می میرد. در نتیجه خانواده متلاشی و هر کس در گوشه ای از کشور جای می گیرد و جک به آسایشگاهی فرستاده می شود که همه وضعیتی مانند او داشته و در انتظار مرگند. اما جک آرام آرام به شکل معجزه آوری سلامتی خود را به دست می آورد و تلاش می کند بچه هایش را دور هم جمع کرده و زندگی اش را از نو بسازد.
او طبق قولی که به همسرش داده به خانه ساحلی نقل مکان می کند که همسرش وقتی کوچک بود آنجا می زیسته تا بتواند فانوس دریایی اش را تعمیر کند.
کتاب نثری روان دارد. شخصیت ها بسیار معمولی هستند و در کل ایده داستان نیز بسیار معمولیست. طوری که ممکن است هر روز این شخصیت ها را در واقعیت دیده باشیم ولی دیوید بالداچی از همین زندگی و شخصیت های ساده، کتابی فوق العاده زیبا می سازد.
برعکس بیشتر کتاب ها که شروع قدرتمند و پایانی آرام و نامطبوع دارند، کتاب تابستان آن سال آرام آرام شروع می شود، وقایع گاهی با جزئیات و گاهی کلی بیان شده، سرعت کتاب کم و زیاد می شود و رفته رفته هیجان کتاب و میل به ادامه ی آن بیشتر می شود و در نهایت پایانی فوق العاده زیبا دارد.
به نظر من این کتاب را می توان در سطح کتابهایی چون “زبان گل ها، پس از تو، دختری که پادشاه سوئد را نجات داد و تا حدی من پیش از تو” قرار داد. پس اگر خواننده چنین کتابهایی هستید تابستان آن سال گزینه بسیار خوب و عالی برای شماست.
دیوید بالداچی نویسنده شناخته شده ای در ژانر داستان های مهیج و پلیسی در آمریکاست، ولی پیش از این در گونه رمان اجتماعی اثری ننوشته است است و به نوعی این رمان نخستین داستانی است که در این حوزه نوشته است.
همه ما در عصری زندگی می کنیم که زندگی هر روز ماشینی تر میشود و موضوعاتی مانند عشق، ایمان و معجزه و نیز همدلی افراد برای حل مشکلات زندگی کمتر معنا پیدا می کنند، با این حال این رویدادها در این رمان به زیبایی نشسته است و بسیار هم باور پذیر به نظر می آید.
کتاب تابستان آن سال، بیش از ده هفته در صدر کتابهای پرفروش نیویورک تایمز قرار داشته است. این کتاب که روایت واقع گرایانه و امیدبخشی از یک بیمار در حال مرگ است، نگاه انسانها را به نسبت به مرگ دستخوش تغییری اساسی میکند. دیوید بالداچی حدود ۲۵ رمان منتشر کرده است که تابستان آن سال، یکی از پرفروشترین کتابهای او به شمار میآید.
قسمت هایی از کتاب تابستان آن سال
لیزی عزیز. تا پنج روز دیگر کریسمس از راه می رسد و من قول می دهم هرطور شده، تا آن موقع زنده بمانم. تا به حال نشده زیر قولی بزنم که به تو دادم و هرگز هم این کار را نمی کنم. خداحافظی کردن سخت و طاقت فرساست؛ اما گاهی وقت ها مجبور می شوی کاری را انجام بدهی که دوست نداری…
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: ” میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟ “
میکی کنارش نشست: ” چون مامان عاشقش بود؟ ” بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: ” و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟ “
” اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت. ” جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: ” تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.”
” ولی این اتفاق نیفتاد؟ “
” نه، جواب نداد. میدانی چرا؟ “
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
“چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید. ” جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: ” کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.
پدر و دختر با حالتی معذب و دستپاچه به یکدیگر نگاه کردند؛ انگار دو دوست قدیمی بودند که یکدیگر را گم کرده و بر حسب اتفاق از نو با هم ارتباط بر قرار کرده اند. چیزی در چشم های میکی بود که جک از مدت ها پیش در چشم های دخترش ندیده بود. جک با صدایی گرفته که می لرزید، گفت: « میکی؟» میکی عرض اتاق را دوید و او را در آغوش گرفت. نفس میکی به گردن سرد جک خورد و او را گرم کرد؛ به طوری که انرژی، قدرت و توان زیادی به بند بند وجود او بخشید. جک هم او را محکم به خود فشار داد؛ البته تا جایی که انرژی از تحلیل رفته اش به او اجازه می داد. میکی گفت: من خیلی دوستتان دارم، خیلی زیاد…
او حالا می دانست که یک مرد محکوم چه احساسی دارد؛ گر چه خودش مرتکب هیچ جرمی نشده بود. زمانی که برایش به جا مانده بود، ارزشمند بود؛ ولی او نمی توانست در این زمان اندک کار چشمگیری انجام.
عشق و دوست داشتن برای تقسیم شدن است؛ نه برای پنهان ماندن و ذخیره شدن. و وجود تو لبریز از عشق و محبتی است که باید به دیگران هدیه کرد.
تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور می کنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمی آید.
اطلاعات کتاب
- کتاب تابستان آن سال
- نویسنده: دیوید بالداچی
- مترجم: شقایق قندهاری
- انتشارات: آموت
- تعداد صفحات: ۴۱۶
این مطلب توسط آهستان نوشته شده است.