متیو پری هم رفت. عجله داشت. نگران و مضطرب بود. چشم هایش منتظر یک اتفاق ناگهانی بودند. چقدر چشمهای زیبایی داشت. وقتی به ان صورت با مزه نگاه می کردی ناخوداگاه از خودت می پرسیدی مگر ممکن است چنین ادمی بداند تابهخال طعم غم را چشیده باشد؟ هرگز…
متیو پری رفت. گویا او کاری نابخشودنی کرده بود. گناهی ابدی مرتکب شده بود. انگار در اسرار کائنات دست برده بود. گویا
در هستی مرموز انسان سرکشی کرده بود. هرچه بود سرنوشتش این بود که از میان ۷ میلیاد نفر یک نفر به حرف دلش گوش ندهد. در دنیایی که ۷و نیم میلیارد جمعیت دارد یک نفر نبود که متیو به او همه حرف دلش را بگوید. انگار سرنوشت نفرین شده ی انسان تا ابد تنهایی در تاریکی مطلق خواهد بود. بی هیچ نوری. غوطه ور در دریای نیستی. و گوشی که در سکوت شکنجه می شود. خوابی سنگین چشمان خیسش را فرا می گیرد. کجا می رود؟