انتشارات متخصصان

درباره جنایت و مکافات

هزار و یک کتاب قبل از مرگ

چند هفته پیش مطلبی در سایت منتشر کردیم و در آن به راه‌اندازی بخش جدیدی اشاره کردیم. قسمتی که در آن قصد داریم از کتاب‌ها بیشتر صحبت کنیم. از اینکه در حاشیه‌ی کتاب‌ها چه مطالبی می‌نویسیم و یا اینکه فکر ما به هنگام خواندن کتاب به کجاها می‌رود. مطلبی که قبلاً منتشر کردیم درباره کتاب بود و در این مطلب قصد داریم درباره جنایت و مکافات صحبت کنیم!

نکته اول اینکه اگر با این بخش از سایت و هدف این نوع مطالب آشنا نیستید حتما مطلب درباره کتاب را مطالعه کنید. و نکته مهم‌تر اینکه در این قسمت ما به قلب داستان وارد می‌شویم و فرض را بر این می‌گیریم که شما کتاب (در اینجا کتاب جنایت و مکافات) را خوانده‌اید و اکنون می‌خواهید درباره آن بیشتر صحبت کنید و یا بیشتر بخوانید. بنابراین درباره جنایت و مکافات همه‌چیز را فاش خواهیم کرد.

اما برای کسانی که هنوز این کتاب را نخوانده‌اند و یا به طور کلی با نویسنده کتاب آشنا نیستند، مطالب زیادی در کافه‌بوک منتشر شده است. برخی از این مطالب عبارتند از:

با مراجعه به مطالبی که اشاره شد، هرآنچه لازم داشته باشید درباره جنایت و مکافات به دست خواهید آورد. اما در ادامه درباره ریز جزئیات یک قسمت از کتاب صحبت خواهیم کرد. یک بخش از کتاب که فکر می‌کنیم از جمله بخش‌های اصلی و مهم رمان است. چیزی که نویسنده به شکل جدی می‌خواهد آن را به خواننده معرفی کنید.

درباره جنایت و مکافات

طبیعتاً هر فردی با توجه به دانش و مطالعه‌ای که دارد، دریافت متفاوتی از کتاب دارد. اما تقریباً در بین افراد کتابخوان مشهور است که این رمان درباره جوانی است که یک پیرزن را با تبر می‌کُشد و پس از آن مکافات می‌بیند. طرح داستان و روایت بخش‌های مهم آن بسیار ساده است.

رمان جنایت و مکافات به شکل‌های مختلف نیز نقد شده است. هریک از شخصیت‌ها بررسی شده‌اند، پایان‌بندی کتاب، آغاز داستان، فلسفه قدرت در آن، بحث درباره مسائل مذهبی و… از جمله مواردی است که درباره آن بسیار نوشته‌اند. اگر قصد دارید تفسیرهای مفصل درباره جنایت و مکافات بخوانید، کتاب جنایت و مکافات با ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب گزینه مناسبی است. این کتاب دارای بیست تفسیر است.

اما در اینجا قصد داریم درباره یک بخش از کتاب صحبت کنیم! بنابراین آن بخش را نقل می‌کنیم و سپس به گفتگو درباره آن خواهیم پرداخت. آنچه در ادامه می‌خوانید، متن کتاب جنایت و مکافات با ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب است. از ابتدای صفحه ۶۲۸ و درست جایی که راسکولنیکاف با بازرس پارفیری پیترُوویچ در اتاق دایره تحقیقات جنایی به صحبت مشغول هستند. نقل کتاب در این قسمت صرفاً به جهت یادآوری و تازه کردن داستان در ذهن است تا در ادامه راحت‌تر درباره جنایت و مکافات صحبت کنیم.


راسکولنیکاف بلند شد و کلاهش را برداشت و یکراست رفت سر اصل مطلب:
-پارفیری پیترُوویچ…
حرفش را محکم آغاز کرد، هرچند عصبانیت هم کاملاً در لحنش هویدا بود.
-دیروز گفتید که مایلید بنده سری بهتان بزنم برای بازجویی…
بازجویی را با تاکید زیاد ادا کرد و ادامه داد:
-خوب، من هم خدمت رسیدم. حالا اگر چیز خاصی می‌خواهید ازم بپرسید، بفرمایید دیگر! اگر هم مطلب خاصی نیست که اجازۀ مرخصی بدهید، چون وقتم خیلی تنگه، باید بروم مراسم خاکسپاری آن مرد بیچاره‌ای که کالسکه زیرش گرفت… خودتان هم… که می‌شناسیدش و در جریانید…
جملۀ آخر را هنوز کامل اضافه نکرده‌بود که لجش گرفت چرا این کار را کرده و تازه از این‌که لجش درآمده، عصبانی‌تر هم شد:
-حوصله‌ام سررفته دیگر از این‌چیزها، متوجهید؟ حرفِ الآن نیست، خیلی وقته حالم بد شده!… اصلاً بیشتر ناخوشیم به‌خاطر همین‌چیزها بوده!… خلاصه که…
داد و هوارش به آسمان بلند شده‌بود، احساس می‌کرد نباید حرف ناخوشی را پیش می‌کشید… نه، جای آن حرف اینجا نبود…
-خلاصه که، لطفاً یا بازجوییتان را بکنید یا همین الآن دست بردارید و بگذارید بروم… ولی اگر قراره بازجویی بشوم، لطفاً درست‌وحسابی و اصولی باشد! اجازه نمی‌دهم جور دیگری، اینه که فعلاً خدانگهدارتان، چون ما ظاهراً الآن کاری از پیش نمی‌بریم.
-خدای من! شما چه‌تان شده، این حرفها چیه؟ چی بپرسم من از شما آخر؟
لحن و حتی ظاهر پارفیری پیترُوویچ از زمین تا آسمان فرق کرده‌بود. از کرکر خنده هم دیگر خبری نبود. از نو شروع کرد از این‌ور به آن‌ور ورجه‌ورجه‌کردن. دستپاچه دوروبر راسکولنیکاف هم می‌چرخید و با هول و ولا سعی‌داشت او را دوباره بنشاند:
-آخر چه عجله‌ایه، عجله نداریم ما که، اصلاً اهمیتی ندارد این حرفها و مشتی مزخرفاته! نمی‌دانید چه‌قدر خوشحالم که بالاخره سری بهم زدید… شما اینجا فقط مهمان منید! خندۀ لعنتی من را هم به بزرگی خودتان ببخشید جناب رادیون راماناویچ، راماناویچ دیگر؟ درست گفتم؟… من اعصابم ضعیفه، شما هم که با آن نکتۀ نغزتان بدجوری غلغلکم دادید… باور بفرمایید، وقتهایی شده که از خنده مثل بند تنبان درمی‌روم و می‌خورم به این‌ور و آن‌ور و نیم‌ساعت یک‌بند ریسه می‌روم… می‌ترسم یک‌بار بزند به کمرم و فلج شوم. خواهش می‌کنم بفرمایید بشینید، پس چرا ایستاده‌اید؟… ننشینید خیال می‌کنم ازم دلخورید!
راسکولنیکاف لام تا کام حرف نزد. فقط پارفیری را نگاه می‌کرد و گوش می‌داد، اخم‌وتخم و عصبانیتش هم هنوز سرجایش بود. بالاخره نشست اما کلاه همچنان دستش بود.
-باید چیزکی را دربارۀ خودم و، به قول گفتنی، شخصیتم براتان بگویم، جناب راسکولنیکاف عزیز!
پارفیری پیترُوویچ دنبال حرف را گرفت. همزمان داشت دور اتاق می‌چرخید و این بار هم انگار ترجیح می‌داد نگاهش را از مهمان بدزدد:
-مستحضر هستید که بنده عزبم، تخم‌وترکه و میراث‌بر و اینها ندارم. نه اسم‌ورسمی به هم زده‌ام و نه آویزان این دنیام. آیندۀ خاصی هم پیش روم نیست و تمام‌شده‌ام دیگر، افتاده‌ام تو سراشیبی و… خلاصه که… توجه کرده‌اید تا به‌حال جناب راسکولنیکاف، که تو روسیه و به‌خصوص تو جمعهای پتربورگی امروزِ ما اگر دونفر آدم تیزهوش که صمیمی نیستند ولی به هم احترام می‌گذارند – مثل من و شما! – دیدار کنند، نیم‌ساعتی می‌کشد دست‌کم تا بتوانند موضوعی برای گفت‌وگو پیدا کنند. جوری می‌نشینند روبه‌روی هم که انگار لالند! خشکشان می‌زند و از هم خجالت می‌کشند. هر کی را می‌بینی حرفی برای زدن پیدا می‌کند بالاخره، خانمها مثلاً… یا از ما بهتران و بالانشینها… همیشه موضوعی تو آستینشان دارند که درباره‌اش حرف بزنند. تا بوده همین‌جورها بوده، به قول فرانسوی‌ها !C’est de rigueur ولی مردم طبقۀ متوسط مثل بنده و جنابعالی، یعنی به‌اصطلاح متفکرها، خجالت می‌کشیم و زبانمان قفل می‌شود انگاری… ولی این دلیلش چیه به‌نظر شما؟ چرا این‌جوری هستیم ما؟ یعنی یک موضوع یا مسأله عمومی هم پیدا نمی‌شود که برامان جالب باشد و بخواهیم حرفش را بزنیم؟ یا شاید آن‌قدر روراستیم که نمی‌خواهیم سر همدیگر را شیره بمالیم؟ چه عرض کنم، بنده که توش مانده‌ام. شما نظرتان چیه؟ ها؟ کلاهتان هم که هنوز دستتانه! خواهش می‌کنم بگذاریدش کنار، این‌جوری انگار می‌خواهید بروید و معذب می‌شوم… من که، برعکس، خیلی خیلی خوشحالم از آمدنتان…
راسکولنیکاف کلاهش را پایین گذاشت. هنوز ساکت بود. با چهرۀ جدی و اخمهای درهم‌کشیده بدون این‌که کلامی به زبان بیاورد به ورورهای نامفهوم و مهمل پارفیری پیترُوویچ گوش می‌داد. جدی‌جدی می‌خواهد حواسم را با چرندیات احمقانه‌اش پرت کند یعنی؟
پارفیری پیترُوویچ دنبالۀ حرفهای قبلی‌اش را گرفت:
-قهوه تعارفتان نمی‌کنم چون اینجا جاش نیست. ولی ضرری ندارد که پنج‌دقیقه‌ای را با رفیقتان بد بگذرانید…….


[ مطلب مرتبط: داستایفسکی جدال شک و ایمان – نشر نو ]

درباره جنایت و مکافات

پنج دقیقه‌ای که راسکولنیکاف با پارفیری پیترُوویچ گذراند بسیار مهم است. به اعتقاد من این بخش از کتاب – همین گفت‌وگوی صمیمانه بازرس و جوان در اداره جنایی – اگر مهم‌ترین قسمت کتاب نباشد، یکی از مهم‌ترین‌هاست. پارفیری پیترُوویچ هم نقش بسیار پررنگی در کتاب دارد. چه بسا کسی که دراینجا قرار است درسی به ما یاد بدهد خود او باشد.

پارفیری پیترُوویچ به شکل واضح و مشخص می‌داند که راسکولنیکاف مرتکب قتل شده است اما دانستن این موضوع و حتی اثبات آن با مدرک برایش کافی نیست. چیزی که بازرس به دنبال آن است فراتر از همه این‌هاست.

دادگاهی را تصور کنید که در آن متهم، محکوم شده و دلیل و مدرک نیز به اندازه کافی وجود دارد. در آخرین بخش از دادگاه، قبل از اجرای حکم، قاضی یک سوال خطال به متهم مطرح می‌کند: آیا قبول دارید که گناهکار هستید؟ اگر جواب متهم دراینجا منفی باشد چه؟ اگر پارفیری پیترُوویچ با دلیل و مدرک راسکولنیکاف را محکوم کرد ولی او همچنان با غرور حرفی نزند و یا به دلیل و برهان‌های فلسفی متوسل شود و بگوید: من فقط خودم را کشتم و شیطان پیرزن را کشت. در این صورت چه؟

نه، این موضوع برای بازرس قابل قبول نیست. چیزی که پارفیری پیترُوویچ می‌خواهد فراتر از محکوم کردن راسکولنیکاف است. او می‌خواهد راسکولنیکاف خود به عملی که انجام داده و به اشتباه بودن آن پی ببرد. در غیر این صورت تمام کارهایی که انجام داد، بی‌فایده است. او باید وجدان راسکولنیکاف را بیدار کند و به او بفهماند حق ندارد جان یک نفر را از او بگیرد ولو اینکه از بین بردن جان یک پیرزن مساوی با نجات دادن هزاران نفر باشد.

بنابراین من فکر می‌کنم جمله اصلی کتاب جنایت و مکافات این باشد:

آن کسی که وجدان دارد اگر به‌اشتباه خود پی برد، رنج می‌کشد. این خود بیش از اعمال شاقه برایش مجازات است. (جنایت و مکافات ترجمه مهری آهی – صفحه ۳۸۷)

هدف کتاب جنایت و مکافات همین است: بیدار کردن وجدان.


یک نکته پایانی: ما به بخش کوچکی از کتاب در اینجا اشاره کردیم و طبیعتاً تمام فصلی که در آن راسکولنیکاف و پارفیری پیترُوویچ با هم گفتگو کرده‌اند را نقل نکردیم. صرفاً به شما خوانندگان سرنخ دادیم که می‌خواهیم درباره کتاب قسمت از کتاب صحبت کنیم.

اکنون نوبت شماست که نظرات خود را پیرامون بازرس و کارهایی که انجام داد برای ما کامنت کنید تا بیشتر درباره کتاب صحبت کنیم. در نظر داشته باشید، کامنت دوستانی که مطلب را عمیق‌تر بررسی کرده باشند به متن اصلی این نوشته اضافه خواهد شد.

[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]

فیسبوک توییتر گوگل + لینکداین تلگرام واتس اپ کلوب

امتیاز شما به مطلب

دوست داشتم: 58
دوست نداشتم: 26
میانگین امتیازات: 2.23

چاپ کتاب

6 دیدگاه در “درباره جنایت و مکافات

عجیبه! شاید هم نه… کاری هم ندارم که تقلیل و تعلیمی کردن هنر و البته نزدیک ترین اونها به تعلیم؛ یعنی ادبیات، از گذشته های دور نهی شده. از ویکتور هوگو و هنر برای هنر تا نوباکف و خواننده ی خوب. اما این اخلاقِ؛ ” پس نتیجه می گیریم” یا “خوب عزیزای دلم! این داستان چی می خواست به ما بگه؟” و استنتاج های اخلاقی از آثار هنری، اگر خاصیتی داشته باشه شاید برای همون قبل از هفت و هشت سالگی باشه و اگر هم نه! در پارک های هفتاد هشتاد سالگی. نگارنده های این کافه رو من نمیشناسم، اما آخه؛ “چه بسا کسی که دراینجا قرار است درسی به ما یاد بدهد خود او باشد”؟؟؟؟؟؟!!! فکر می کردیم نشستن پای منبر را هفتادی ها و هشتادی ها و یقینا نودی ها دیگه برنتابن… اینها گویی خودشون منبت پایه های منبر تدریسن. گل مرغیای دست کندِ نیمه کاره ی مدراسِ نیمه تعطیل.

چون رنج در زندگی ثابت است، انتخاب با ماست: رنج ژرف یا رنج بی‌پایان _با اقتباس از نامه‌ی سنکا به زنی سوگوار

هیچوقت مسئله‌ی داستایوفسکی اخلاق نبوده
اخرم گفت اگه من موفق میشدم و میلیونها انسانو میکشتم بهم میگفتین ناجی بشریت اماالان فقط یه موجود کثیفو کشتم شدم قاتل و ادم بد پس مسئله اخلاق نبوده

دیدگاهتون در حدی بد بود که شک دارم کل کتاب را خوانده باشید و صرفا بر اساس خلاصه ای از آن نظر بدهید.
همینکه میگویید که هدف کتاب یک مسئله اخلاقی است، داستایوفسکی را در قبر به لرزه انداختید.
برای شخص بزرگی همچون داستایوفسکی نباید هدف های اخلاقی برای نوشتن کتاب متصور بود، بلکه داستایوفسکی بیانی ریالیستیک از آدمی با چنین وضعیتی می باشد. در این داستان شخصیت راسکلنیکف بخاطر درک وجدان است که در نهایت با مکافات روبرو می شود، چرا که نمی تواند بر اساس برنامه قبلی عمل کند وشکست میخورد، اما شخصیت پیوتر سپتانویچ در شیاطین به راحتی با وژدان خویش کنار می آید و هر جنایتی را مرتکب می شود که کالملا با پیشینه بدون پدر و محبت مادری قابل تصور است، اما در اینجا پیوندهای محکم راسکلنیکف با اخلاق باعث شکست این شخصیت می شود، که در پایان داستان هم میبینم خود راسکلنیکف قائل بر اینه که چرا باید وجدان درد داشته باشد و خودش را بابت شکستش ملامت می کند

همیشه برام سواله که اگه خواهر پیرزنه نمیرسید و فقط پیرزنه کشته میشد و همه چیز طبق نقشه پیش میرفت باز هم مکافتی بود یا نه!!!

بخش خوبیه تشکر از زحمتتون

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *