رمان فریدون سه پسر داشت یکی دیگر از کتابهای عباس معروفی است که در ایران اجازه چاپ ندارد. دلیل اینکه این کتاب هم اجازه چاپ ندارد مشخص است و مخاطب با یک نگاه به داستان کتاب به آن پی میبرد.
داستان کتاب فریدون سه پسر داشت یک داستان واقعی درباره یک نسل مهم یعنی نسل انقلاب است. این رمان برگرفته از سرگذشت واقعی مجید امانی، یک مبارز و پناهنده سیاسی در زمان انقلاب است و بنابر گفتهی عباس معروفی کلیهی حوادث و شخصیتهای کتاب واقعی هستند.
خود نویسنده در ابتدای کتاب چنین میگوید:
ماجرای این رمان به حوادث سیاسی دههی ۵۰ و ۶۰ برمیگردد و داستان خانواده امانی است. فریدون پدر خانواده است که چهار پسر دارد و هرکدام به نحوی با انقلاب در ارتباط هستند. در میان این چهار برادر، سرنوشت سه نفر از آنها غمانگیز است. اسامی این چهار پسر:
- ایرج
- سعید
- اسد
- مجید
فروپاشی این خانواده در زمان اقلاب و برباد رفتن آرمانها و آرزوهای یک نسل در قالب یک رمان خوب و خواندنی، کاری است که فقط از عهدهی عباس معروفی برمیآید. پیشنهاد میکنم اگر به آثار عباس معروفی علاقه دارید، کتاب فریدون سه پسر داشت را نیز حتما بخوانید.
[ لینک: رمان سمفونی مردگان – شاهکار عباس معروفی ]
[ لینک: رمان تماما مخصوص – این کتاب هم در ایران اجازه چاپ ندارد ]
[ لینک: رمان سال بلوا ]
جملاتی از متن کتاب فریدون سه پسر داشت
بر پدرش لعنت. این همه سال کار سیاسی بکنی و آخرش هیچ؟ در همهی دنیا زندان و تبعید و تجربهی سیاسی امتیازی است برای آدمها، اما در مملکت ما، وقتی یک زندانی سیاسی آزاد میشود، تازه اول بدبختیاش است.
چرا همیشه یک جای زندگی گندیده است، و کاری هم نمیشود کرد؟
روزهای جنگ بود و بگیر بگیر، ازش پرسیدم: “پدربزرگ، چه خبر؟”
گفت: “هرکی هرچی دارد بخورد.”
جملهی دهقانیاش هزار معنا داشت. بوی ناامنی روزگار را زودتر از همهی ما احساس کرده بود.
شاید از همان روزها بود که تکهای نان در جیبم میگذاشتم تا وقت و بیوقت در دهنم بگذارم. کمی به خاطر زخم معده، کمی هم به این خاطر که من عاشق نانم. نان را خیلی دوست دارم. مرا یاد بچگیهام میاندازد، یاد دشت گندم پدربزرگ که هیچوقت آنجا احساس تنهایی نمیکردم. هروقت گم میشدم، سروکلهاش از یک جایی پیدا میشد و با جلیقهای سیاه در زمینهی طلایی گندم به طرفم میآمد: “آهای مجید، کجایی؟ دنبال چی میگردی؟ میخواهی برات بلدرچین بگیرم؟ یک خرگوش سفید؟ “
دستم را میگذاشتم توی دست زمختش، و همهی روستا را باهاش دور میزدم. دم رودخانه پاچهی شلوارمان را بالا میزدیم و میگذشتیم، کنار چشمه مشتی آب میخوردیم، چند گلابی از باغ میچیدیم و نیمچردمان را پرت میکردیم جلو گاوها.
هروقت میآیم لقمهای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض میکنم، گریه راه نفسم را میبندد و دلم میخواهد با همان لقمه که فرو میدهم در هقهقم خفه شوم.
نمیدانم چرا.
این موضوع را وقتی با مددکارم خانم هایکه در میان گذاشتم، از پنجره به بیرون خیره شد و بعد از سکوتی طولانی گفت: “برای اینکه بوی شرافت میدهد.”
یادم رفته بود که دربارهی چی صحبت میکردیم. گفتم: “چی؟”
گفت:”نان.”
شاید همهچیز با نان آغاز شد.
ما فرزندان انقلاب نبودیم، ما نان بودیم. نان داغی که لقمهی چپ سران حکومت شدیم. تکهپارهمان کردند و خوردند و پاشیدند. نه، چه میگویم؟ انگار که در این خلقت اضافه بودیم. ما را مصرف جامعهمان نکردند، ما را اسراف کردند، پخشمان کردند که بر سفرهی خودمان ننشسته باشیم، که هیچکداممان در ساختن آن مملکت نقش نداشته باشیم. شخصیت و هویتمان را به لجن کشیدند که حتا در اروپای مترقی هم نتوانیم مثل بقیهی مردم زندگی کنیم.
دلم میخواست موهام سیاه نبود، سبیلم سیاه نبود، آروارههای بزرگ میداشتم، با موهای بور، از یک نژاد برتر که احساس غریبی نکنم، خارجی نباشم، و فکر کنم که اینجا هم سرزمین من است.
ما هم اسیر این خاک شدیم، آویزان، مثل دندان عاریه که با عطسهی کوچکی از دهنشان پرتاب شویم. پرتاب هم نشویم فقط زندهایم، زندگی که نمیکنیم. آلمانیها یک اخلاقی دارند که اگر هزارتا گل براشان بکاری نمیگویند مرسی. ولی اگر پات را روی یکی از همان گلها بگذاری، میگویند ببینید این خارجیها با گلهای ما چکار میکنند!
طبق آخرین تعریفهای علم روانشناسی، بیمارهای اعصاب و روان سه دستهاند. دستهی اول کسانیاند که ادعا دارند. مثل ادعای خدایی، یا رهبری، یا چیزی شبیه به این. این نوع بیماران هیچکس را قبول ندارند و حرف، حرف خودشان است. هیچوقت به حرفت گوش نمیدهند، فقط یک جواب آماده در چنته دارند که هرچه بگویی، آن را مصرف میکنند. اگر سر بچرخانی، دوروبرت از اینجور آدمها زیاد میبینی.
دستهی دوم افرادی هستند که پدیدهها را از عینک خودشان بررسی میکنند، پشت هر چیز یک توطئه میبینند. به افراد جامعه ظنیناند، برای هر اقدامی دچار تردید و تزلزل میشوند، به همین خاطر بیکاری را بر هر کاری ترجیح میدهند. منزهطلب هستند و همین منزهطلبی دلیل اصلی بیکاریشان است. از دید آنها هرکس کار بکند به جایی وابسته است. مثلا من که از قبرس آمدهام اینجا و دارم کار میکنم، با کمک سازمان سیا آمدهام که ببینم آنها چهکار میکنند تا بروم گزارش کنم. بنابراین، اقدامات و حرکات دیگران را پیچیده در طرح و توطئهای از پیش آماده میدانند و با آن برخوردهای خشن و بیرحمانه میکنند.
اما دستهی سوم که من به آنها بیمار روان و اعصاب اطلاق نمیکنم، به نظر من دیوانهاند. دیوانهها مشکلشان این است که به یک نقطه از بدنشان متمرکز میشوند، و مغزشان تحت سلطهی آن نقطه از بدنشان در میآید. تو فکر کن وقتی آلت تناسلی آدم جای مغزش بخواهد فرمان بدهد، چه اتفاقی میافتد. مذکرش میخواهد دنیا را پاره کند و مونثش میخواهد همهی دنیا را بکشد وسط لنگش. یا مثلا مشت آدم، مغز آدم باشد خوب، معلوم است، میخواهد به هرجا یا هرچیزی که فرود میآید، فرو بریزد و خودش را اثبات کند.
مشخصات کتاب
- فریدون سه پسر داشت
- نویسنده: عباس معروفی
- تعداد صفحات: ۲۸۴
- چاپ افست
این مطلب با همکاری زهرا محبوبی نوشته شده است.
نظر شما در مورد کتاب فریدون سه پسر داشت چیست؟ آیا شما هم قلم عباس معروفی را میپسندید؟ لطفا نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
- معرفی چند رمان ایرانی دیگر:
- رمان همسایهها
- رمان جای خالی سلوچ
- رمان پاییز فصل آخر سال است